روزه سکوتم رو چه غمگینانه میشکنم
سحر هم رفت....
شب یلدا... تصادف اتومبیل... فقط یک کشته...سحر رومی...25 سالش نشده بود هنوز...
من الان فهمیدم...
البته نمیدونم چرا اما حس می کنم جای دوری نرفته. همین نزدیکیهاست!! داره زندگی رو یه جور دیگه تجربه میکنه. برات فقط دلتنگم سحر جان. همین
خانه جدید مبارک
اینم آخرین شعرش در وبلاگش:
مرا چه به تنهایی و سکوت ؟
نقاشی می کشم .
دنیای وارونه ام را ،
از اینجا تا بی انتهایی تو .
رنگ در طرح .
بوسه ای بر باد .
درختی در آغوش خاک .
آسمانی بی ماه .
طبیعتی برهنه
و من .
چشمانم حکایت ها دارد ...
مرا چه به تنهایی و سکوت ؟
زندگی باید
درود . خوب هستید که ؟ متاسف شدم من نه آن بانو رو و نه پدرشون رو نمی شناختم . بسیار انوهگین شدم . اگر فقط از خداوند یک خواسته داشته باشم آن خواسته , خواسته نوع مرگم هست . مرگ در آسمان آرزوی من است , نه مرگ در این قفس بی روح . در رابطه با این بانوی بزرگوار هیچ واژه ای را نمی توانم به کار ببرم جز آرزوی بهترینها در ابهامات ذهنم در رابطه با زندگی پس از مرگ . سلام برسونید .
تسلیت میگم
متاسفم و حس بدی دارم امشب .. با این شعرش و ...
سلام خوبی؟مدتی دسترسی به اینترنت نداشتم نتونستم به اینجا سربزنم.فقط با شرمندگی درخواستی دارم.اگر ممکنه ان شعر منو توی سایت نگزارید.میدونید برای کسی گفته بودم که خوشش نیومد.انشالله بعدا دوباره اصلاحش میکنم براتون میفرستم.شانس اوردم که تا حالا نگذاشتیدش تو سایت!ممنون.
تسلیت می گم واقعاً متاسف شدم . دوست داشتم برگردی و باز مطلب بنویسی اما نه اینجوری .
مطمئن باش داره زندگی رو به نحوی بهتر تجربه می کنه .
شعرش واقعاً تکان دهنده بود
شب یلدا بود که شنیدم
وبلاگشرو خونده بودم
چقدر دلم گرفت