پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

گل سرخ شدن



از شب زرد زمستان

 تا سحر

سحر سرخ بهار

فاصله فریاد است

تا گل سرخ شدن راهی نیست

می توانی گل سرخی باشی

مرا پناه دهید ای...

گاهی به روسپی ها حسادت می کنم

چه رابطه ساده ای است رابطه قراردادی بین روسپی و مشتریش!

فروختن جسم برای مدت محدودی و به خاطر عمل محدودی

اتمام مدت معین٬ فسخ قرارداد٬ جدایی برای همیشه

نه افسوسی٬ نه احساسی٬ نه نم اشکی٬ نه وابستگیی٬ نه نوستالژی٬ هیچی...مطلقا هیچی.


گاهی حسادت می کنم به «این زنان ساده کامل... که در شکاف پیراهنشان هوا همیشه به بوی شیر تازه آمیخته است«

چه رابطه ساده ایست رابطه قراردادی این زنان با دنیای کوچک خانواده!

کار و عشق و فداکاری و ایثار و از خودگذشتگی و صبر و متانت و عفت و حیا و شرم و رنج و رنج و رنج و...رنج.

اتمام مدت معین، فسخ قرارداد، رهایی برای همیشه. رهایی در خاک نمناک گور


گاهی حسادت می کنم به کسانی که  »با تنی انباشته از کاه، سالها لابه لای تور و پولک می خوابند و با فشار هرزه دستی، بی سبب فریاد می کنند و می گویند: آه من بسیار خوشبختم «

شک دارم که اینها حتی رابطه و قراردادی با محیط اطرافشان داشته باشند!


گاهی حسادت میکنم به بهترینها

قویترین ها

پاک ترینها

آزادترینها

اصلا به همه »ترین ها»!

..........

و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت
نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی

تو فرو رفتی

..........

(فروغ گاهی با خودم فکر میکنم اگر تو نبودی من در این لحظه های اوج درماندگیم باید به واژه های چه کسی پناه میبردم برای بیان افکارم... فروغ من گاهی حتی به تو هم حسادت می کنم... ) 



گذشته چراغ راه آینده نیست


برادر من فقط ۱۸ سال داره

اون این روزها پره از هیجان و شور و نشاط. خونه مون شده ستاد انتخاباتی. روزنامه و سایت و پرچم و تبلیغ و... برادر من دلش می خواد همه چیز تغییر کنه. می خواد آزادتر باشه. امنیت داشته باشه. میخواد آینده شغلی خوبی داشته باشه. می خواد دنیا ارزش بیشتری براش قائل بشه. این روزها اون به همه اینها امیدوارتره. برادر من فقط ۱۸ سال داره.

۱۲ سال قبل٬ من هم فقط ۱۶ سال داشتم. ما اولین و شاید آخرین ۱۶ ساله هایی بودیم که چنین چیزی رو تجربه کردیم. اون روزها توی مدرسه حق نداشتیم جز جوراب و کفش مشکی رنگ دیگه ای بپوشیم. اون روزها انتظامات مدرسه جلوی پله های در داخلی می ایستادند و شلوار هر کسی دوبل داشت٬ تار موهای هرکسی بیرون بود٬ کاپشن هرکسی رنگی بود٬ مانتوی هرکسی تنگ تر از گونی برنج بود٬ صورت هرکسی قشنگ بود٬ هرکسی که خوش هیکل بود... رو می گرفتند. اون روزها که من ۱۶ سال داشتم٬ شبها بعد ساعت ۹ رادیو به دست می افتادم دنبال موجها. بی بی سی. صدای آمریکا٬ دویچول آلمان٬ هر جایی که فارسی صحبت می کرد همه اش رو گوش می کردم. گاهی هم آخر شبها با هزار زحمت موج پارازیت دار رادیو مجاهدین رو می گرفتم و غرق در رویاهای دور و دراز به اون صدای مرموز که کلمات رمز رو پشت سر هم تلفظ می کرد گوش میدادم. اون روزها تنها نیازم کمی آزادی بود برای نفس کشیدن.

۱۲ سال پیش وقتی از محل اخذ رای بر می گشتم پیشانیم مثل نورافکن استادیوم باغشمال خودمون از فرط غرور می درخشید. کاری کرده بودم کارستان. سرشار بودم از هیجان و لذت و انرژی. کاری کرده بودم. با اراده آزادم سرنوشت کشورم رو تعیین کرده بودم. با نهایت صدایی که می تونستم فریاد زده بودم:

این مباد

آن باد

روزنامه ها رو هنوز دارم. همه مرتب و منظم و تاریخ بندی شده. یادتون که نرفته؟ جامعه٬ طوس٬ صبح امروز٬ نشاط...یادش به خیر صبح امروزهای شنبه صبح. کسایی که می خریدند میدونن منظورم چیه! همه مون چشممون به چشمهای خندان اون بود. حرفهای خوبی میزد. چه باک که خیلی ها در حال توطئه بودند علیه همه دنیای قشنگی که ساخته بودیم. پشتمون گرم بود بهش. نترسیدیم و...

سبز٬ قرمز خونی شد. از پنجره ها عوض شاخه های گل٬ انسانها به زمین پرتاب شدند. من معنی پنجه بوکس رو اون روزها فهمیدم. اولش کدوم تعطیل شد؟ جامعه یا طوس؟ کجاها رو به آتش کشیدند؟ کی ها رو کشتند؟ کی هارو گرفتند؟ ... خدا کی ناخدا شد؟ کی؟

من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد.
تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشف رودم
پوستین کهنه ی دیرینه ام با من.
اندرون، ناچار،‌مالامال نور معرفت شد باز،
هم بدان سان کز ازل بودم

بله برادر! سرانجام تلخ همه کسانی که صمیمانه اعتماد کردند به اون چشمهای خندان یا خاک نمناک گور شد، یا بند 209 ا.و.ی.ن، یا دیار غربت و یا گوشه عزلت...

سفره ها همون طور بی نان موند. دستها همونطور پینه بسته. آرزوها بر باد رفت. جوانیها تاراج شد

تنها چیزی که برامون موند، میراث آزادی که برامون موند مانتوی رنگی و کوتاه و تنگ بود با دخترکان گریم شده ای که به ازای ماهی 30 هزار تومن منشی گری می کردند و گاهی هم البته... این همون برابری و آزادی بود که بهمون وعده داده شده بود. این همون شکوفایی اقتصادی بود که می خواستیم. میراثی که برامون موند رو شدن برنامه های هسته ای پنهان شده مون بود. دولتی داشتیم که قرار بود با ملت صادق و بی ریا باشه. تنها چیزی که برامون موند پرونده بسته شده قتلهای زنجیره ای بود. دولتی می خواستیم تا قوی باشه. پشتمون باشه تا پشتش باشیم. پشتش موندیم. پشتمون رو خالی کرد.

کلفتی پرونده از آن ما

دولت شرمنده از آن ما

ما اونوقت فقط 16 سال داشتیم. تغییر می خواستیم. امنیت شغلی و اجتماعی می خواستیم. کمی آزادی برای نفس کشیدن می خواستیم... 12 سال پیش ما همه زندگی و آینده و جوونیمون رو باختیم.

. حالا برادر من فقط 18 سال داره! من درکش می کنم. بیشتر از هر کس دیگه ای درکش می کنم. افسوس من برای اون نیست. برای کسانی هست که گذشته هیچ وقت چراغ راه آینده شون نبوده و نیست و ظاهرا هیچ وقت هم نخواهد بود. افسوس من برای کسانی هست که در دهه 60 آنقدر بزرگ بودند که داغ مرگ عزیزانشون را با تمام وجود چشیده باشند و حالا هم اونقدر پیر نیستند که فراموشش کرده باشند. افسوس من برای کسانی هست که تا همین دیروز سنگ مخالفت با زیر و روی همه چیز رو به سینه می زدند و امروز با چهره های عبور داده شده از فیلترهای سبز رنگ داد از مصلحت و جبر شرایط می زنند. افسوس من برای کسانی هست که بین بد و بدتر، بد رو انتخاب می کنند. وایییییی که ما چقدر فراموشکاریم. آفرین بر این ملت که دستگاه هاضمه اش توانایی هضم و جذب همه چیز رو داره. آفرین بر این مردمی که میتونن در عین حال هم مارکسیست باشند و هم روبان سبز به دستشون ببندند. آفرین بر این ملت که هم میتونند نظام ستیز باشند و هم به مشروعیت اون رای بدند. آفرین و صد آفرین بر همه شماها!!

مشکل ما اینه که همیشه 18 ساله ایم. نه گذشته مون رو به یاد می آریم و نه آینده دراز مدت برامون مفهم و معنایی داره. پریم از شور و هیجان و فریاد و غوغا و احساسات.

سبز ها، سفیدها برید و از حق مسلمتون برای تغییر شرایط استفاده کنید. امیدوارم مانتوها باز هم کوتاه تر بشه. امیدوارم به جای هدیه های 50 هزار تومنی توی فیشهای حقوقیتون چند ریالی  اضافی تر بنویسند. امیدوارم آرزوی دیرینه تون که می خواهید بیایید استادیوم و با مردها برابر بشید بلاخره برآورده بشه. چه باک که کودکانتون رو در طلاق ازتون می گیرند؟ چه باک که در گواه شدن نصف مردهایید؟ چه باک که بدون اجازه نامه ثبت شده رسمی از طرف همسرتون حق خروج از مملکت رو ندارید؟ چه باک! استادیوم رفتن از همه شون مهمتره!

برید و دوباره همه چیز رو تغییر بدید.

بدبخت ملتی که همیشه به قهرمان احتیاج داره...