پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

سه گانه من


از خواب بعد از ظهر بیدار میشم. همه جا تاریکی مطلقه و سکوت. برای چند ثانیه حس زمان و مکانم رو گم می کنم و بعد یک احساس انزجار قوی از همه چیز سراغم میاد. چنین بیدار شدنهای ناخوشایندی همیشه برای من تنهایی و مرگ رو تداعی می کنه.

ساعت ۳ بعد از نیمه شبه و خواب پر زده و رفته نمی دونم به کجا. تلاش نمی کنم برای پیدا کردنش. حس قوی ترسی که کم کم بیدار میشه راه رو بر هر تلاشی سد می کنه. چنین شبهای ناخوشایندی همیشه برای من تنهایی و مرگ رو تداعی می کنه.

یادآوری ناگهانی این حقیقت محض که پایان همه چیز به مرگ ختم میشه. همه تلاشها٬ شادیها٬ غمها. یادآوری تلخ و بیرحم این حقیقتی که نمیدونم چطور قادریم اینقدر زیرکانه و ماهرانه فراموشش کنیم. در چنین لحظاتی با خودم فکر میکنم که چقدر  شادی بوده و هست که خودم رو ازش محروم کردم. چقدر لذت که نچشیدم و نچشوندم.  چقدر عشق که از خودم و دیگران دریغ کردم. چقدر سفر ناکرده٬ جای ندیده٬ کتاب نخونده٬چقدر زندگی که نکردم. در چنین لحظاتی گذشت هر ثانیه از عمرم رو لمس می کنم. حس پیری میاد سراغم. پیری همین جاست و من هیچ کاری نکردم. توی این لحظات خفه کننده دلم می خواد فریاد بزنم از دست عجز و ناتوانی خودم. از دست عزیزانی که دربندم کردند برای فردای بهتری که هیچ وقت نمی یاد. از سر دلسوزی. از سر مهر. در قفسی که درش اگر باز نیست پنجره ها که بازند. با خودم فکر میکنم برای پریدن از پنجره ها پیر شدم. پیر شدم. پیر شدم. پیر شدم. مثل قهقهه در گوشم میپیچه و تکرار میشه

نگاه کن

تو هیچ گاه پیش نرفتی

تو فرو رفتی

دست و پا میزنم. نومیدانه دست و پا میزنم در تنهایی و ترس و پیری و مرگ.

میدونم. این لحظات برای همه بوجود میاد. اما اگر این لحظات تمام ثانیه های زندگیت رو پر کنند چی؟ کشنده است و من تاب ایستادگی در برابرش رو ندارم.

این روزها تمام این حسها٬ تشدید شده و شرور و عاصی به دنبال هم میان و لحظه ای رهام نمی کنند. تنهام٬ پیرم و می ترسم. واکنشم در برابر تمام این حسهای نابودکننده چنبره زدن در خودمه و فرو رفتن بین زانوهام. در آغوش کشیدن خودم در شبهای تنها و سرد اتاقم. میدونی چطوری نه؟ گفته بودی دیگه هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نیازی نیست که این کار رو بکنم. گفته بودی دیگه هیچ وقت تنها نیستم. گفته بودی...

تو هم مثل بقیه ای. مثل بقیه ای که به بندم کشیدند برای فردای بهتر. برای همون آینده طلایی. تو هم عین اونهایی. من رو مثل یک برده به آینده فروختی و الان داری با یک نگاه حق به جانب و پر از بزرگواری به منی که دارم در خودم فرو و فروتر میرم نگاه میکنی و سرت رو به علامت رضایت تکون میدی. من رو به توهم یک رویا فروختی. دستمزدت همینی هست که داری میبینی. تماشای لحظه به لحظه زجر کشیدن و در خود فرو رفتن و فرو شکستنم. برای ذهنی که لبالب پره از حس سادومازوخیستی تماشای لذت بخشی از آب درمیاد نه؟

میدونم باز هم داری سرت رو به علامت فرزانگی تکون میدی اما دیگه اهمیتی نداره برام. دیگه هیچ چیزی هیچ اهمیتی نداره. من پرم از تنهایی و ترس و پیری. چیزی فراتر از این هم هست؟


نظرات 6 + ارسال نظر
دختربهار پنج‌شنبه 30 مهر 1388 ساعت 06:50 ب.ظ

سلام دامون عزیزم
توی دوران پر التهاب انتخابات تصمیم گرفتم که سکوت کنم و حالا دوباره از سر گرفتن نوشتن یه کمی سخته...ولی از تو ممنونم که بازم بهم سر می زنی
دامون فرق دانسته با آگاهی رو خودت بهتر از من می دونی اینایی که می خوام بهت بگم جزو دانسته های منه همیشه خودم سعی می کنم که ازشون استفاده کنم اما هنوز جزو آگاهی من نیستن...
پنج دقیقه و پنجاه سال در التیام دادن زخمی زیاد متفاوت نیست فقط باید دیوار خود ساخته ای رو خراب کرد... مطلوب ما در لحظه اکنون وجود داره و اکثرا پشت اون دیوار متوقف می شیم اما به هر حال حرکت همه ما اکثرا سیر مثبتی داره حتی تجارب سخت و گاهی تلخ
....
دوست دارم اون شعر محسن نامجو رو که گفتی گوش کنم هنوز نشده
...


دختر بهار نازنینم
اصولا من همیشه در حال گذروندن تجربه های سخت و تلخم. نمیدونم زندگی همه آدمها همین طوره یا این فقط منم که هیچ وقت رنگ آرامش نمیبینم.
شاکی نیستم. سعی میکنم که نباشم. همیشه سعی کردم که متوقف نشم پشت اون دیوار کذایی. دارم سعی میک کنم که اصلا نسازمش دیگه اما هربار...هربار با یک ترفندی و چهره ای در برابرم قد علم میکنه. چهره اینبارش هم متفاوته. در برابر حجم عظیم ترسی که الان بهش دچارم چاره ای جز صبور بودن و ناامید نشدن نمی بینم.
مرسی که بازم اومدی. میشه ازت خواهش کنم که دیگه اینقدر دور نشی و سکوت نکنی؟

تبریزمن پنج‌شنبه 30 مهر 1388 ساعت 08:07 ب.ظ http://tabrizandme.blogspot.com/

دامون جام سیلام
این نسخه از نوشته هات رو هم اد کردیم»تا چه پیش آید!

فریده جمعه 1 آبان 1388 ساعت 01:00 ق.ظ

اینده قراره چطور بشه که الان داری اینقدر بخاطرش زجر میکشی؟؟
تنهایی از همدم بد خیلی بهتره.

میشه این بار آی دیت رو برام بذاری؟

دل-زاد کولی یکشنبه 3 آبان 1388 ساعت 05:59 ب.ظ http://gITAN.blogsky.com

سلام دامون جان.
به سراغم امده بودی و یکی از بهترین نظر ها را برام گذاشته بودی. واقعا خوشحالم کردی. اومدم به خانه ی ازادی هات. زیبا می نویسی. خیلی دوست داشتم لینکت کنم. ولی یه کم با هم اختلاف سلیقه داریم. می دونی خیلی از لحظه ها و افکارت را شخصا تجربه کردم. مثلا همین پستت "بازخورد". که خیلی زیبا احساس وبلاگ نویس را توصیف کرده بودی. هر شب بهت سر میزنم. از نوشته هات لذت می برم. شاید هم لینکت کردم. نمیدونم. به هر حال دوست دارم تمام مطالبت را بخونم.

مریم دوشنبه 4 آبان 1388 ساعت 09:54 ق.ظ http://www.jee-vah.blogfa.com

پستت عالی بود....

پرویز شنبه 23 آبان 1388 ساعت 08:10 ب.ظ

تازه الان خوندم
من که عذرم موجه هست
آنچنان زیبا حست رو بیان میکنی که احساس می کنم داری لذت میبری از این گونه بودنت
جفتتون هم این حس سادومازوخیستی رو دارین
راستی تو که نباید از مرگ بترسی
فکر میکردم تو هیچ وقت نمی میری

نظر لطفته عزیزم :)))
اما عذرت موجه نیست!!!کلی حرف باهات دارم. رخ بنما هرچه سریعتر!!
در مورد مرگ هم خیلی بامزه ای :))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد