پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پایان یک رویا

تصور میکردم که امروز و امشب لبریز میشم از احساساتی که آنقدر همدیگر رو نقض میکنند که آخرش گیج و پریشان و سردرگم رهام کنند.

تصور میکردم با بازگشت روزها و شبهای خاص تمام احساسات و عواطف مربوط به اونها هم با همون شدت و قدرت اولیه شون بازخوانی و بازتولید می شوند.

تصور می کردم امشب بسیار رنج خواهم کشید. بسیار بیشتر از آنچه قبلا حس کردم و لمس کردم...

اما حالا که امشب از راه رسیده

با خودم فکر می کنم اگر این همزمانی ریشخندآمیز بین شب عاشقان و شب پایان یک رویای سه ساله برای من وجود نداشت آیا هنوز هم حتی قادر به به یاد سپاری دقیق تاریخ این اتفاق بودم؟

تصور می کنم که جوابم  به احتمال قریب به یقین منفی خواهد بود!

میدونم که امشب باید برگردم و نگاهی به گذشته بیاندازم.به پایان کابوس وار یک رویای شیرین و برای هزارمین بار به این فکر کنم که آیا راه دیگری هم وجود داشت٬ که آیا روش دیگه ای هم قابل تصور بود؟ و برای هزارمین بار به این نتیجه برسم که هیچ راه دیگری وجود نداشت و افسوس بخورم به خاطر انتخاب بدترین روش ممکن! افسوس بخورم برای تلخی گزنده لحظاتی که میشد کمتر از چیزی که اتفاق افتاد آزار دهنده باشه و باز برای هزارمین بار فکر کنم که واقعا می شد؟ و برای هزارمین بار به این نتیجه کذایی برسم که نمیدونم...

افسوسی اگر هست و تقاضای بخششی، فقط برای همینه. برای چیزی که امشب بعد از ۳۶۵ شب میتونم اسمش رو به جرات کمبود شجاعت بگذارم و تردید. تردید در برآورد خواسته هام٬ نیازهام و آرزوهام...

و دیگه هیچ افسوسی نیست. هیچ ای کاشی وجود نداره. هیچ اشتیاقی به بازگشت به گذشته و از نو تجربه کردن لحظات حتی شیرین اون روحم رو آزار نمیده. لحظات شیرین لا به لای برگهای خاطراتم بایگانی شدند و با تداعی هر خاطره لبخندی به همراه می آوردن که برای من همین کافیه!

یک سال به همین راحتی گذشته. نه آنقدر راحت شاید! اما به هر حال گذشته! و مهمترین تجربه آن برای من ایجاد حس عمیقی از  ستایش هست نسبت به هر آن چیزی که گذراست و تلاش برای اینکه همیشه جزئی از همین روند پویا باقی بمونم. تلاش برای خو نگرفتن، عادت نکردن، تکراری نشدن و عبور کردن حتی اگر بی رحمانه و نا عادلانه به نظر بیاد اما همیشه تازه و بکر موندن.

امشب اگر قرار باشه بر بستن عهدی در شب پایان اون رویای شیرین، تنها پیمانم با خودم این خواهد بود که هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت اشکهایی را که یک سال پیش در چنین شبی چنان عاجزانه و لبالب از نفرت از خودم و سرشار از عذاب وجدانی کشنده ریختم هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت تکرار نکنم. *من آزادم و از اینکه درک این آزادی باعث میشه که برای همیشه در چنگالش باقی بمونه هیچ واهمه ای ندارم

 

*سایه همیشه همراه روزهای سردرگمیم، رفیق روزهای بارانیم و مرد شبهای تنهاییم ممنونم ازت بابت اینکه مفهومی اینقدر ارزشمند رو به من هدیه کردی.