پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرویز زندگی را دوست داشت

همیشه میگفتی از بالا به قضیه نگاه کن...از بالا... از بالا.... نمیدونم حالا داری از بالا بهش نگاه میکنی یا واقعا دیگه همه چی تموم شده...رفتی...به همین سادگی رفتی...

آخه نامرد ما کلی قرار با هم داشتیم. مگه قرار نبود پوکر یادم بدی؟ مگه قرار نبود با هم بریم مهمونی و نوید رو قال بذاریم؟ مگه قرار نبود با هم توی خیابونها داد بزنیم؟ مگه قرار نشد از سر اون پروژه لعنتی که برگرشتی تهران بهم زنگ بزنی که ببینیم هم رو؟ قول دادی نامرد. قول... تو که هنوز اون کتاب رو که با اصرار من خریدی تموم نکرده رفتی! باید در موردش با هم حرف بزنیم. باید در مورد همه چی کلی حرف بزنیم... نمیشه اینطوری بری. میفهمی لعنتی؟ میفهمی؟...

اونقدر گریه کردم که دیگه اشکی توی چشمام نیست. مبهوتم. مبهوت...

..............

گودبرداری...ریزش...و پرویز به همین سادگی رفت...