پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

این روزهای من


واقعا نمی دونم وقتی اینهمه حرف داری برای گفتن چطور و از کجا باید شروع کنی!

اونقدر تجربه های بکر و تازه و ناب داشتم توی این مدت که هر بار اومدم گوشه ای از اون رو بنویسم مرور و بازتولید اون لحظات و مزه مزه کردن حس و رنگ و بوی همراه با هر خاطره سررشته امور رو از دستم خارج کرد!

نمی دونم از آشنا شدن با دختری بگم که برای اولین بار چند شمه از دردها و دغدغه های یک مهاجر رو از نزدیک بهم نشون داد؟

یا از چشمهای منتظر اون پسر بچه توی بازارچه پارک لاله که ملتمسانه به ما دوخته شده بود و وقتی لیوان کوچک ذرت مکزیکی رو بهش دادیم  و اون با دو تا قاشق رفت تا این غنیمت کوچک رو با دوستی٬ برادری٬ خواهری تقسیم کنه.

و یا از اون شب دم کرده تیرماه که توی خیابونهای خلوت دست در دست هم راه می رفتیم و Archive گوش می کردیم و من احساس می کردم که همراه قطره های رگبار تابستانی بخار میشم و به اوج صعود می کنم.

از شلوغی میدون ولیعصر وقتی خودم رو توی جمعیت رها می کنم و و سرخوشانه طعم تند و لذتبخش با دیگران بودن رو با تمام وجودم احساس می کنم

و یا از اون شبی که چشمهای گریان و هراسان پسربچه اسفند دودکنان میدون توحید رو دیدم وقتی گریه می کرد و می گفت که همه پولهام رو دزدیدن و من ایستادم، درمانده تر از اون و وحشت زده تر از اون و عصبانی تر از اون چون فکر می کردم که هیچ کاری نمی تونم براش بکنم و یه چیزی انگار،انگار در وجودم فروریخت...

نمی دونم می تونم از حس آرامش بخش خونه ای بگم که می تونه بدون وجود هیچ واحد عقیم و مزخرفی به اسم خانواده که توش زندگی کنند اینقدر کانونش گرم و  امن و بی دغدغه باشه! جایی که توش انسانها حضور دارن نه اربابها و برده ها در نقش پدرها و بچه ها! جایی که میدونی توش استهزا نمیشی! مورد قضاوتهای پوچ و ابلهانه قرار نمیگیری! نیازی به نقابهای رنگارنگت نداری و... توش خودتی، دقیقا خودت.

و اون لحظه کنده شدن تکه ای از روحم به همراه تندیس کوچک مسیح و عروجش اینبار نه به آسمون که به تن گرم آسفالت بزرگراه چمران توی اون شب تاریک که ناراحت بودم، عصبی بودم و دلم نمی خواست ترکت بکنم و برم

و اتاقهای نمور و کوچک جمعیت دفاع و آدمهایی که بهم نشون دادن همیشه میشه کاری کرد، که یانگ همیشه از تاریکترین و عمیق ترین قسمت ین متولد میشه و رشد میکنه. میبینی! چه شباهت حیرت انگیزیه بین باور کنفسیوسی من و فلسفه دیالکتیکی شما! حالا چه باک که سمبول من رنگ خاکستری نداره!

چشیدن دوباره طعم اشکهایی که با اون موسیقی جادویی Anderia Baver ریختم چون با تمام وجودم درک کردم که با آلینای آروو پارت بلاخره اون آداجیو رویایی اون کافه برف گرفته در قلب استپهای روسیه تکمیل شد و به اوجش رسید.

و اون ستاره سرخ که حالا به جای مسیح جلوی آینه ماشین به رقص در میاد! رفیق به جای پدر! چه جانشینی شکوه مندی!

همه این 3 ماه

همه آدمهایی که شناختم و دارم میشناسم

سیاوش، این باد بی سامان!

فیروزه، ترکیبی از حس احترام و ترس و محبت

آرمان، دوست داشتنی ترین و کودکانه ترین آدم بزرگها

شکیبا، سرشار از زندگی

شیدی...شیدرخ که گاهی نبودنت بیشتر و ملموس تر از بودن خیلی های دیگه احساس میشه

که امیدوارم هرچه زودتر بیایی و باشی

و تو... تویی که بی نیازی از هرگونه توصیفی چون کلمه ها وقتی به تو می رسند باهات همدست میشن و دیگه از اختیار و اراده من خارجند. نوید رهایی من!تو رو فقط میشه با بوسه توصیف کردُ فقط با بوسه...

و همه اون مکانهایی که بار سنگین خاطرات رو به دوش می کشند

میدون ولیعصر

پارک لاله

خانه هنرمندان

آسمان 11 ام

روگذر میدون توحید

گرامافون

راه آهن

و

و

و

و من این روزها عجیب احساس خوشبختی می کنم...

نظرات 12 + ارسال نظر
خاطره پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 02:33 ب.ظ http://khaterehkh.blogsky.com

احساس خوشبختی به خاطر تجربه های خوبی بود که نوشتی حداقل یکی از دلایلش همین بود

فریده پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 03:25 ب.ظ

چه عجب! دیگه داشتم ناامید می شدم. فکر نمی کردم زندگی در تهران اینقدر برایت لذت بخش بشه.خوشحالم
راستی یک چیزی بگم.نمی دونم چرا فکر میکنم تو ذن کار میکنی! نمی دونم چرا اینجوری فکر میکنم شاید به خاطر نوشته های قدیمی ات باشه که افکار و احساساتت را می نوشتی. حالا که تصویر این پست را دیدم فکر کردم شاید تای چی کار می کنی.
به هر حال من خیلی دلم میخواهد بازم نوشته هات را بخونم.خیلی.خیلی طولش نده دیگه تهرانی و دستم بهت میرسه!!(چشمک)

مرسی فریده جان!
درسته! قبلا ها کار می کردم! اما الان یه مدتیه گذاشتمش کنار! همه چی رو گذاشتم کنار...
و دارم زندگی می کنم :)
باشه! سعی میکنم. بازم مرسی که سر میزنی

مهدی شنبه 2 مرداد 1389 ساعت 09:57 ب.ظ http://www.shereparsi.persianblog.ir

اول اینکه خوشحالم آپ کردی
دوم اینکه متعجبم برای اینکه خیابانهای تهران حس خوبی به من نمی دن اما خوشحالم که به تو حس خوبی می دن .
سوم اینکه دامون عزیز شعر نو هم کار کردم اما از اونجایی که زیاد موفق نبودم و چند نفر منتقد خوب دارم که اشعارم رو تجزیه و تحلیل می کنن بهم گفتن که زیاد شعر نو کار نکنم . اما از اونجایی که نظر تو برای من خیلی مهمه حتماً‌ شعر بعدی که آپ می کنم شعر غیر کلاسیکه .
دوست دارم انتقاد تو رو هم بخونم

دختر ماه شنبه 2 مرداد 1389 ساعت 10:42 ب.ظ http://sokoote-sarshar.blogsky.com

هنوز برام سواله که ناب تر و بکرتر از تجربه ای که باهم داشتیم مگه میشه وجود داشته باشه؟؟!!پس چرا اصلا به چشم نیومد؟؟!!!!

ترلان دوشنبه 4 مرداد 1389 ساعت 12:05 ب.ظ http://apaptosis.blogfa.com

سلام...خوبی؟یه مدت گمت کرده بودم...منو کی لینک کردی؟!

از پسر بچه ای که نوشتی و نمی دانم که می دانی کودکان منند بیشتر شان یا نه؟ که هر روزم پر می شود از حضورشان و دردهایشان و قناعتشان که عجیب دلت را می فشارند...
از موسیقیه جادوییه "باور" و شور اعجاب برانگیزش که نیمی از بهترین و خاکستری ترین روزهای زندگی ام با آن گذشت...
از همه اینها که می نویسی و دلت شاد است ، پر می کشم برای دلی که هنوز هم زیر این گنبود کبود تهران لعنتیه ما...می خندد و احساس خوشبختی می کند!
دلت را به دلم گره می زنی....؟!!

دختر ماه دوشنبه 11 مرداد 1389 ساعت 12:52 ق.ظ http://sokoote-sarshar.blogsky.com

اومدم اینجا ...گفتم یاد آوری کنم دوستت دارم ...دلم برای تو و نوید تنگ شده :دی
میدونی آخه بقیه ی وسایل ارتباطی به درد مواقع ناراحتی و قهر و این حرف ها نمیخوره... :دی :دی

سیاوش شنبه 16 مرداد 1389 ساعت 01:47 ق.ظ

خاک به گور ... خبر نداشتم آپ کردی ...
چقدر خوب نوشتی مارال ... چقدر قشنگ مزه مزه کردی شون .. حسودیم شد ..
راستی لویزان و مکتب دراکولاها رو هم اضافه کن ! D: (;
ما هم خوشحالیم از حضورت .. حالا کجاشو دیدی !

:))
حسودیت نشه بابایی :*
اگه شماها نبودید که خیلی از این تجربه ها نبود...
لویزان و مکتب دراکولاها هم که به بهای 3 روز موندن در کما برام تموم شد :)) اما عالی بود. باید یه بارم درست و درمون و با حداقل ساید افکت ها تجربه اش کنم

دختربهار یکشنبه 17 مرداد 1389 ساعت 11:25 ق.ظ

سلام دامون جونم
همه نوشته ات یه جوری بود که فکر کردم شخصی تر از اونه که بخوام نظر بدم.
اما
یه سوال
منکه همیشه بی نظم بودم توی نوشتن. اما همه وبلاگایی رو که دوس دارم و می خوندم و خیلی هم منظم بودن جدیدا نویسنده هاشون میل به نوشتن ندارن. تو فکر می کنی چرا ایجوریهو این اپیدمی از کجا اومده؟
فقط در مورد جمله آخرت نظر می دم: خوشحالم که این حس رو داری دوست خوبم. (-:

دختر بهار نازنینم
مرسی که اومدی
راستش این چند روز خیلی به سوالت فکر کردم. به شروع وبلاگ نویسیم. به دوستانی که با هم شروع کردیم و حالا نیستند.
کاملا حق با توئه. به نظرم وبلاگ نویسی تفننی یه کار دوره ای یه. وبلاگ نویسها در یه دوره ای از زندگیشون به دلایل مختلف احساس می کنن که باید خودشون رو اینطوری ارضا کنند و به مرور زمان انگیزه اولیه نوشتن از بین میره!
از طرفی کسانی که باهاشون هم زمان شروع به نوشتن کردم الان اکثرشون دغدغه های دیگه ای دارن. کار٬ ازدواج٬ بچه٬ درگیریهای روزمره و... دیگه انگیزه ای به نوشتن نمونده شاید و یا نوشتن براشون یه کار بچه گانه و بی فایده شده
نمیدونم... خیلی دلایل دیگه هم میتونه داشته باشه. نظر خودت چیه؟

سپیده شنبه 23 مرداد 1389 ساعت 07:33 ق.ظ http://paeez3.blogfa.com/

خیلی زیبا نوشتی خیلی
امیدوارم همیشه خوشبخت باشی

دختر ماه چهارشنبه 27 مرداد 1389 ساعت 01:36 ق.ظ http://sokoote-sarshar.blogsky.com

غرض(درست نوشتم؟؟) فقط مزاحمت بود و این که آواتارم رو برات بذارم... :دی :))))))))))))))

:))))
این آواتار چه بامزه است

اوومیثم سه‌شنبه 6 مهر 1389 ساعت 05:53 ب.ظ

راستی من چی؟ کنجکاو شدم بدونم نظرت راجب من چیه؟ دارم میمیرم از فضولی.....تو ره خدااااااااااااا!!!!!

نظر خاصی ندارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد