پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

در مرزهای جنون

بلند میشم و به ستون آلاچیقی که توی پارکی مشرف به شهر و اتوبان زده شده تکیه میدم و بازی درست از همونجا شروع میشه. بازی زمان. رویا میبینم با چشمهای باز. شهری در تاریکی و چراغهای شب. محو تماشای اتوبان و ماشینها و برجها و ...ناگهان برمی گردم. هنوز غروبه! کجا بودم؟ کجا هستم؟ میدیدم. شهری میدیدم متفاوت از آنچه الان جلوی رویم هست.میدیدم و واقعیتش به اندازه واقعیت منظره الانم حقیقت داشت. میگردم دور آلاچیق و دوباره متوقف میشم. یک لحظه بعد فکری به ذهنم میرسه که من مدتها پیش٬ انگار سالها پیش دور آلاچیق قدم میزدم. خاطره گنگی دارم از این قدم زدن و نمیدونم که واقعا اتفاق افتاده یا نه! حرف میزنم. حرف میزنم و بی وقفه حرف میزنم. کلمات جاری می شوند انگار. یک آن احساس می کنم که که جایی، شاید کنار خودم ایستادم و دارم به حرفهای خودم که زده می شوند گوش میدهم. حرف میزنم و به خودم نگاه می کنم که دارم حرف میزنم و سرم به دوار می افته از این دوگانگی و دوباره بر میگردم و اینبار وحشتزده از لمس اونچه اتفاق افتاده ساکت میشم. راه می افتیم. خیابونها رو به محض رد شدن ازشون فراموش میکنم. کوچه ها، پارکها٬ پیاده روها. همه چیز به محض گذر کردن ازش محو میشه و تبدیل میشه به خاطره ای دور از اتفاقی که انگار سالها پیش افتاده یا نیافتاده. گذشته به سرعت در میان مایعی ژله ای میپیچه و تغییر ماهیت میده و گنگ میشه و محو میشه. فراموش می کنم.

مثل آسمانی که پرنده هایش را فوج فوج فراموش میکند.

مثل شبی که ستاره هایش را فراموش میکند.

چقدر خوب میفهمم این شعر براهنی رو الان. یک آن حس میکنم زمان مثل زمینی که درست پشت سرم بشکنه و فرو بریزه داره از عقب سرم٬ درست بعد از برداشتن هر قدمم می ریزه و نابود میشه. وایمیستم. برمی گردم و به عقب سرم نگاه میکنم و از اینکه همه چیز سرجاشه تعجب می کنم. تصاویر به محض دیده شدن و درک شدن توسط ذهنم به عمیق ترین لایه های حافظه درازمدتم واپس رانده می شوند. گپ عظیمی که بین حال و گذشته دورم هست رو به عینه میبینم و حس میکنم. حافظه کوتاه مدتم به  تمامی حذف شده و از بین رفته و به جای اون پرتگاه عظیمی هست که تصاویر و اتفاقات در اون سقوط می کنند و نابود می شوند.

یک آن تصور اینکه اون مغاک عظیم که انگار پشت سرم باز میشه و همه چیز رو میبلعه بهم برسه و ازم گذر کنه مو رو به تنم راست میکنه. میترسم از اینکه خودم رو هم فراموش کنم. میترسم که نفس کشیدنم رو فراموش کنم. هویتم، هستیم، میترسم نبود بشم. محو بشم. بی اختیار شروع میکنم به بازگو کردن هرآنچه داره اتفاق می افته که فراموش نکنم. بی اختیار حرف میزنم با خودم و اینجاست که برای اولین بار در زندگیم کرانه های جنون رو، جنون خالص رو، قوی و زنده و نزدیک به خودم می بینم و درک و لمس میکنم. حس وحشتناکیه. حس عجیبی از فرو رفتن در میان پنجه های جنون.

ذهنم پیروزمندانه هر کاری که دلش میخواد میکنه. قدم میزنیم. در شهری خودساخته. فانتزی وار، بدون کوچکترین شباهتی به آنچه هست ولی خیلی آشنا به آنچه باید باشه. اینجا دیگه دنیای منه. در درون ذهنم قدم میزنم. خیابانهای خودم را خلق میکنم. مردم خودم، دیالوگهای خودم. خاطرات خودم. بارون مثل سیل داره میریزه. حسش نمیکنم. خیس نمیشم. بارون جایی خارج از دنیای من می باره. خیابون کش میاد و تموم نمیشه. نمیرسم. گم شدم. جایی در درون خودم گم میشم و باز پیدا میمشم و دوباره گم میشم.

دنیای واقعی کجاست؟ هست اصلا؟ آیا هر کسی در توهم خودشه غوطه وره؟ آیا دارم کابوس میبینم؟

غرق میشم دوباره در ذهنم و فراموش میکنم که چه چیزهایی رو فراموش کردم.

....

نظرات 9 + ارسال نظر
فریده دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 05:20 ب.ظ

آخرش دیوونه شدی!
میگم ناگهان این حالت بهت دست داد؟

:))
نه عزیزم علت داشت.
داشتم یک فاز جدید رو تجربه می کردم.فازی که اگر اینجا بنویسم چی بود ممکنه یک عده از ترس سکته کنند و پس بیافتند!!
شاید بعدا بیشتر در موردش حرف زدیم...

فریده سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 11:38 ق.ظ

واااااااااااای چی بود بنویس توروخدا بگو بگو من نمی ترسم.

شاهین سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 09:13 ب.ظ

تا حالا به دقت به شکر هایی که داره تو لیوان چای حل میشه نگاه کردی
؟...

خیلی وقته دارم نگاه میکنم ..

دختربهار پنج‌شنبه 12 اسفند 1389 ساعت 09:26 ق.ظ

خیلی جالب روند بلعیده شدن یک آدم رو از دنیای بیرون به دنیای درون به تصویر کشیدی.
به نظرم تا زمانی که در دنیای فیزیکی زندگی می کنیم نمیشه کاملا به درون خزید و با دنیای بیرون غریبه شد. اما خب همه این تجربیات لازمه تا پیدا کردن نقطه تعادل

دامون در پاسخ به فریده عزیزم شنبه 14 اسفند 1389 ساعت 11:23 ق.ظ

فریده جان کامنتت رو عینا و فقط با حذف سطر آخر نقل قول میکنم. ترسی از بازگو کردن آخرین سطری که نوشتی هم ندارم اما در حال حاضر حوصله جبهه گیری های کوته نظرانه در موردش رو ندارم!!...
خب راستش نترسیدم ولی خییییلی تعجب کردم.واقعا غیرمنتظره بود.
من در حقیقت انتظار یکجور تجربه ذهنی یا معنوی را داشتم نه اینطور!
من فکر می کردم نوشته هایت را درک می کنم اما ظاهرا اینطور نبوده.هروقت از تجربه های ذهنی یا احساسی ات می نوشتی که حالات درونی یا نگاهت به اطراف یا اطرافیان را بازگو می کرد و خیلی هم خوب می نویسی فکرمی کردم نویسنده چقدر درون نگره چقدر خوب و روشن و عمیق احساس می کنه مثل یک روح لطیف و حساس مثل یک استاد ذن.یادت باشه یک بار هم توی همین کامنتها ازت پرسیدم ذن کار می کنی؟
دیگر اینکه فکرمی کردم یعنی فکر نمی کردم اینطور باشی.چی نوشتم! عامیانه بگم فکر می کردم خیلی پاستوریزه هستی! ببخشیدها. منظورم دختر خوبه دختر خیلی خوب و حرف گوش کن و ارام.زیادی در صراط مستقیم!الان احساس می کنم تغییر کردی یا داری عوض میشی یا شایدم از اول من اشتباه فهمیده بودم.
خلاصه اینکه فکرنمیکردم جرات این قبیل تجربه ها را داشته باشی.ولی مطمئنم اینکار را عشقی نکردی.یک دلیلی داشته.یا شایدم صرفا می خواستی بدونی چه حسی داره.یک همچین تجربه ای را من با سیگار داشتم.

فریده جان
اگر روند نوشته های وبلاگم رو تعقیب کرده باشی به راحتی متوجه تغییر فازهای مکررم میشی که اتفاقا این فازها خیلی دور از هم و خیلی متفاوت از هم بودند و هستند.
درون نگری پدیده ای نیست که فقط با ذن و مدیتیشن به دست بیاد. این رو من عملا تجربه کردم. زندگی من در این چند ساله گذری بوده از زندگی در ذهن به سمت زندگی در عین! ذن و مدیتیشن رو تجربه کردم. خدا رو با خشم و غضب واپس زدم٬ رفتم سراغ روشها و عرفانها و مکاتبی که تمایلی به بازگو کردنش در اینجا ندارم٬ شیفت کردم به ماتریالیسم تاریخی و مارکسیسم در نهایت به یک نکته رسیدم که پاسخی بود در جواب تمام سوالات و شک هام که مدتها به دنبال جوابی برای اونها بودم. تجربه گرایی صرف!! این جواب تمام جستجوهایم در این چند ساله بوده.
مدتهاست که فاصله گرفتم از تعریف و تعبیر جامعه سنتی و واپس گرای ما از دختر خوب و حرف گوش کن! همون وقت که تصمیم گرفتم تابوهای ذهنیم رو بکشنم بیرون اومدم از این قالب و بعدش با تجربه های عملیم کاملا شکستم این بعد رو.
عمیقا معتقدم بدون تجربه های متعدد و متفاوت امکان درون نگری و شناختن خود و دیگران وجود نداره. ما میتونیم ساعتها به خلسه ذن بریم٬ در فضای تخیلی ذهنیمون موقعیت های مختلف و متفاوت خلق کنیم. عقاید و باید و نبایدهای ذهنیمون رو در مورد همه چیز از دراگ بگیر تا رابطه جنسی و مسایل ایدئولوژیک و سیاسی داشته باشیم اما بدون تجربه عینی همه اینها هیچ وقت نمیتونیم درکشون کنیم. هیچ وقت نمیتونیم باز سازیشون کنیم٬ در موردشون ابراز عقیده کنیم و در نهایتی به شناختی کلی و عمیق از درونمون به اون صورتی که واقعا هست٬ جامعه مون و کلا همه زندگیمون برسیم.
بله من تغییر کردم. اونقدر تغییر کردم در این چند سال که به سختی میتونم خودم رو به یاد بیارم و بازشناسی کنم. و چقدر خوشحالم که اینطور بوده. زندگی واقعی من از زمانی که جرات عمل کردن به ذهنیاتم رو به دست آوردم شروع شده.

بی نام و قابل انتقال به غیر یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 12:24 ق.ظ

همه چی توهم است و آنچه حقیقت دارد توهم است.
همه چی کار ذهن ... ..... است.
اینم نظر منه.
مگه نشنیدی میگه : توهم آمد و آتش به همه عالم زد

نتیجه ای که منم کمابیش بهش رسیدم
اما توهمی گاها دردناک و غیر قابل تحمل

فریده یکشنبه 15 اسفند 1389 ساعت 07:01 ب.ظ

پس خیلی هم تغییر نکردی قبلا فقط در ذهنت بوده حالا عملا انجام می دهی.تغییر بیرونی. تمام مکاتب مادی و عرفانی و غیره هم به خاطر نیازهای ما ادمها در شرایط گوناگون به وجود امده اند و هیچکدام نه غلط هستند و نه درست.هیچکدام هم صد در صد ادم را ارضا نمی کنند حداقل نظر من اینه.تجربه گرایی صرف را هم که میگی من اسمش را میگذارم مرام بی مرامی! یعنی بزن زیر همه چیز و انچه که می خواهی را تجربه کن که این هم محدودیت خودش را دارد چون اساسا تجربه ما محدوده.
در ضمن چه در جامعه سنتی و چه جامعه مدرن تعریف ادم خوب یکجوره.فقط درمورد نقش خانواده و حرف گوشکن بودن و..با هم فرق دارند.
حالا این تجربه مرز جنون چطور به خودشناسی شما کمک کرد؟

تغییر بیرونی هدف مند بدون یک تغییر درونی و ذهنی عمیق امکان پذیر نیست فریده عزیزم.
انسانها٬ میلیاردها میلیارد انسان روزمریگی شون رو هر روز زندگی می کنند. ما کارهایی رو انجام میدیم که صرفا از ما خواسته شده٬ به وجود و بقای نهاد ها و سازمانهایی کمک می کنیم که حتی یک لحظه هم فکر نمی کنیم که اساس و بنیان انها بر چه چیزی استواره و چرا باید وجود داشته باشند. اعتقاداتمون٬ نهادهای اجتماعی و اقتصادی مون همه چیز استاندارد شده و پذیرفته شده و غیر قابل تغییر به نظرمی رسند. نهادهایی مثل خانواده٬ مدرسه٬ دادگاه٬ زندان٬ شغل٬ بانک و....
و تغییر کردنمون درست از لحظه فکر کردن به این مسایل شروع میشه. از لحظه شک کردن به اساس و بنیان مسایلی که در وجودمون نهادینه شده اند و این تغییر درونی عظیم اگر واقعا اتفاق بیافته به همون تغییر بیرونی که تو اشاره کردی ختم میشه. حالا خودت دوباره در مورد جمله ؛پس خیلی هم تغییر نکردی...؛ فکر کن و ببین آیا قضیه به همین سادگی هست که نوشتی؟!در مورد تجربه گرایی واکنش اکثریت را نشون دادی بدون شناختن دقیق و عمیق این پروسه. تجربه گرایی زدن زیر همه چیز نیست عزیزم بلکه به نظر من یکجور زندگی کردن در زمان حاله. بدون عذاب وجدان در مورد گذشته و تعهدهای کورکورانه برای آینده. حق تعیین سرنوشت با توجه به آنچه در حال فکر میکنی و بهش معتقدی. این ممکنه به مذاق خیلی ها هم خوش نیاد البته اما به تصور من تا زمانی که به حقوق انسانی دیگران احترام میگذاری اجازه تجربه کردن هرآنچه را که می خواهی داری که البته این هم قسمتی از همان حقوق انسانیست.
در مورد تعریفت از آدم خوب در جوامع سنتی و مدرن اونقدر بیراهه رفتی که راستش از تویی که میدونم مطالعات خوبی داشتی و ذهن بازی داری انتظارش رو نداشتم!! این بحث بماند برای فرصتی دیگر.
در مورد خودشناسی هم فکر کنم قبلا جوابش رو دادم. انسان از طریق زندگی و به چالش کشیدن خودش در موقعیتهای مختلف و تجربه فضاهای متفاوت به خودشناسی می رسه نه با نشستن در یک غار توی یه جنگل و زمزمه اوراد و ادعیه! عمل من چیزی فراتر از ادعای من نبوده!

مهدی دوشنبه 16 اسفند 1389 ساعت 09:21 ب.ظ http://www.shereparsi.persianblog.ir

هشت مارچ ، روز جهانی زن به تو دوست وبلاگ نویسم مبارک [گل]

سیاوش دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 11:51 ق.ظ

ها ها ها ها حال می کنم باهات دامون جان .. به این میگن چرخش دوار محورهای همیشه ثابت و تعریف شده زمان و مکان .. قبلا حرفشو زدیم .. خیلی خوب نوشتی و توصیف کردی .. خوشم اومد .. نگفتی رو چه موزیکی بودی !
من هم توصیه می کنم به همه که تا چیزی رو تجربه نکردید در موردش با قطعیت و با جامعیت هرگز نظر ندین . هر چه می خواد باشه . منی که به هر تجربه و فضا و حس و امکان بودنی سرک می کشم ( البته تا جایی که به شرف و آزادی انسان دیگری توهین و تعرضی نکرده باشم) بارها و بارها نتیجه ی این تفاوت رو دیدم ..
یقینا دفعات بعد از این لغزش بی قاعده ی زمان و مکان نخواهی ترسید و با اطمینان و با دقت بیشتری نگاه می کنی و تخیل خواهی کرد .. اون چیزی که این وسط اتفاق می افته درکت از گستره ی بی انتها و غیر قابل حدس تا دیروزت از امکان های زیستنه .. به نوعی افزایش سطح کیفی زیستنت .. شنیدنت و دیدنت و بودنت تغییرات کیفی و ماهوی می کنه و صد البته ما ماتریالیست ها فراموش نمی کنیم که تغییری در جهان بیرونی داده نشده و برای بهبود وضع بیرونی و افزایش لذت و حق آزادی مون نیازمند مبارزه ی عینی اجتماعی هستیم ولی این تجربه ها رو به عنوان تکنیک ها و خلاقیت ها و هنر زیستن به کار می بریم تا سر پا و پر انرژی و شاداب و خلاق باقی بمونیم در این ماتمکده ی هر دم غم افزون نکبت ... مطالعه می کنیم تجربه می کنیم برش می خوریم عمل می کنیم تراش می خوریم و زیباتر میشیم .. اینه مکتب ما ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد