پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

شروع...دوباره از نو!

رسیدم!

حس عجیبیه...

هزاران کیلومتر دورتر از همه چیزهای آشنا و عجیب تر اینکه حس میکنم غریبه نیستم!

دوره جدیدی شروع شده

و من با آغوش باز به استقبالش میرم.

همین


خداحافظ تهران


آخرین نگاهها از پنجره دود گرفته تاکسی

مدرس... هفت تیر... کریم خان...خردمند...نشر چشمه...صندلی خالی پارک جلوی کلیسای مریم... دستشویی آدم کشها... اشک... اشک... اشک... سر حافظ و آخرین نگاه به میدون ولیعصر...  و در نهایت به سمت راه آهن...

بدرود تهران

با همه صبحهای منتظر در ایستگاههای بی آر تی و اتوبوس

و با همه بعد از ظهرهای سکوتهای دنج باغ تاریکی پارک لاله و لیوانهای چای روی میزهای زوار دررفته چوبی

و همه عصرهای تاریک و روشن خانه هنرمندان

سرمای زمهریر زمستان و آش داغ دکه کوچک خانه

یه آش و یه چایی نبات...حفظ شده بودیم انگار! صندلی آش1، صندلی آش 2! تو شبهای سرد سردی که پرنده پرنمیزد توی پارک

بدرود همه دوستی هایی که  انگار ابدی شدند

اتوبانهای سه نفره پر از موسیقی و سکوت

اشکهای اون شب بعد از رفتن پدری که پدر بودنش رو 25 سال فراموش کرده بود

موسیقی جادوویی Tin Hat توی اون شب برفی در سکوت اعماق جنگل که چهار نفری همدیگه رو محکم در آغوش گرفته بودیم

تجربه هر آن چیزی که در طی این مدت قابل تجربه و امتحان شدن بود

عبور از مرزهای ممکنات و حتی ناممکنات و مزه مزه کردن لذت و طعم بلوغ و آزادی

تحمل لحظات دردناک بازخواست. گشت، کلانتری، محاکمه...

شبهای مستی، موزیک، آغوش...

در هم پیچیدن تنها وروحهامون

افسوسی نیست، هیچ افسوسی نیست انگار، جز نشتری در اعماق قلبت از سنگینی بار این انتخاب خودخواسته برای سفر کردن به دور دستها

بدرود شهر کثیف لعنتی زیبای من

90/4/2

فقط 17 روز دیگه مونده تا پرواز...