پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پاییز

فردا تعطیله، هنوز عادت نکرده ام به تعطیلی شنبه و یکشنبه اینجا...

دیروقته، دارم پیاده برمیگردم خونه، سوت میزنم و سیگار میکشم... ترسی نیست، دیگه دلهره ای از تاریکی ندارم.

خورشید داره میدرخشه، روی چمنهای یکی از تپه های سرسبز سیدنی پارک رها کردم خودم رو، لاکری موسی گوش میدم و مانیفیست مارکس رو میخونم...

صدای موسیقی به طور دیوونه کننده ای بلنده، لیوانهای آبجو هی پر و خالی میشن، فضا تاریک و روشنه، کلمات دوباره نامفهوم شدند. ریتم میگیرم، لیوانم رو بالا میرم ، گرم میشم و ...

دو نصفه شبه، هنوز بیدارم، دلم عجیب تنگ شده برای طبقه بالای نشر رود جایی که میشد ساعتها بین کتابها لولید، دلم تنگ شده برای خانه، پارک لاله، کریم خان و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه از این دست...

سرکلاسم، اسلایدها از جلوی چشمم میگذرند و کلمات انگلیسی روی ذهنم جاری می شوند. بدک نیست، میفهمم چه خبره و همین کافی و امید بخش به نظر میرسه...

قهوه میخورم و نان شیرینی، توی یه کافه وسط کتابهای دست دوم یک کتابفروشی آروم و عتیقه ام که توی های و هوی سیدنی پیداش کردم. هیجدهمین برومر منتشر شده در سال 1948 رو میخونم، حس خوبیه لمس کردن جلد کتابی که نمیدونی چند دست و کجاها

رو گشته تا به تو رسیده...

هنوز رو ترمز کردن با دوچرخه مشکل دارم! اما پر رو تر از اونی هستم که باهاش تو خیابون نرم...

صدای اس ام اس میاد، فاصله بین خودم تا گوشی رو پرواز میکنم! چقدر سخته انتخاب کلمات برای نوشتن چیزی که فقط باید حس بشه... بذار شرح داستان نیمه کاره ام فقط برای خودم باقی بمونه...

هارمونیکا میزنم، روی اقیانوس قایق سواری میکنم، پشت بزرگترین مانیتوری که تا حالا دیدم میشینم و کار میکنم، دلتنگ میشم، افسوس میخورم، لذت میبرم... زندگی میکنم...



نظرات 9 + ارسال نظر
خورنده روغن کرچک :)) شنبه 29 مرداد 1390 ساعت 12:41 ق.ظ

دوست و دوست داشتنی ما ( از بابات رفاقت گفتم ها ) :))

موفق باشی، بالاخره به اونجایی که میخواستی و لیاقتش رو داشتی رسیدی البته تا اونجایی که بدونم خیلی دورتر از این حرفا بود اونجایی که می خواستی بری D:

راستی سخت بود واسم اما دوباره دارم تلاشم رو میکنم :)

میام همیشه میخونم اما چیزی و جراتی واسه گفتن نداشتم اما حالا دیدی که جرات رو پیدا کردم و تونستم :)

راستی آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ جون اولیش خودمم که واست پیغام گذاشتم D:

آخه من به تو چی بگم با این اسمهای اجق وجق که انتخاب میکنی!!!
اون روزها که دلم میخواست برم به همون جایی که گفتی کلا از رفتن یه چیزه دیگه در ذهنم بود تا الان که 2 سالی از روی اون اتفاقها و خیلی اتفاقهای دیگه گذشته و طرز تفکرم اونقدر دگرگون شده که حتی به سختی میتونم به یاد بیارم اون موقع واقعا چطور فکر میکردم!!
میدونم که بعد اون اتفاق ها نسبت بهت پرخاشگر بودم، متاسفم اما پشیمون نیستم!! لازم بود...
خوشحالم که میایی و میخونی! من خواننده نامرئی زیاد دارم مثل اینکه!!
من تو زندگیم زیاد راه و جهت عوض کردم، الانم اینجا اومدن واقعا برام مثل یه هدف گنده که باید بهش برسم و بعد بشینم ازش لذت ببرم نبوده و نیست، زندگی خیلی کوتاهه و باید رسش رو تا میتونیم بکشیم روغن کرچک جان!!!
بازم میبینمت...

خورنده روغن کرچک :)) شنبه 29 مرداد 1390 ساعت 12:45 ق.ظ

راستی از ترمز دوچرخه ت گفتی یکبار با پسر خالم بودم رفته بودیم دوچرخه سواری، ترمز دوچرخه م بریده بود سرعتمم زیاد بود خواستم تا چراغ قرمزه رد کنم دیدم سبز شد :))

تنها چیزی که یادمه یک تصویر تاریک متالیکه قشنگ بود آخه چشام رو بستم حالا یا من با مهارت رد کردم اون چراغ سبز رو یا راننده ها با مهارت من رو رد کردن :))

خلاصه اینکه بعد چند دقیقه پسرخاله مبارکمون بهم رسید و یه عالمه فوش و ریچار بارم کرد !!!

چرا؟ نمیدونم!!! :))

نامپاک شنبه 29 مرداد 1390 ساعت 01:06 ق.ظ http://jananesho.mihanblog.com

آپیم.

دختربهار چهارشنبه 2 شهریور 1390 ساعت 11:05 ق.ظ

خوشحالم که خوشحالی و راضی
لطافتی که همیشه بین نوشته هات بود اینبار ندیدم دامون عزیزم.
.
.
دوچرخه سورای کتاب دراز کشیدن روی چمنها چه لذت بخش٬ اما یک چیز دیگه هم لابه لای نوشته هات بود که نمی دونم چی بود. مواظب دامون ما باش. همیشه خوش باشی از شنیدن لحظات خوشت خوشحال بشیم (:

حس بی تفاوتی بود نسبت به همه این چیزهای خوب دختر بهار نازنینم!
چقدر خوبه که دوستانی هستند که کلمات نوشته نشده رو هم میتونند بخونند...
راستش...زیاد خوب نیستم... میگذره اما. بهتر میشم! بار اولم نیست که همه چیز رو به هم میریزم و از نو شروع می کنم...

همونی که خوبات رو میبینه :)) پنج‌شنبه 3 شهریور 1390 ساعت 01:47 ق.ظ

فکر کنم خواننده هات بیشتریشون مخفی شدن یعنی میان میخونن و نظر نمیدن و میرن.

پاورقی جهت خوانندگان محترم و محترمه :
__________________________________________________

این دامون ما هیچ که غرب زده نشده و لطافتش رو از دست نداده بلکه را دست بیشتر باز شده هرچی باشه یک لباس از ماها بیشتر پاره کرده. پس تغییر تو سبک نوشته هاش بی لطافتی نیست.... تجربه ی جدیده ....

نامپاک پنج‌شنبه 3 شهریور 1390 ساعت 02:06 ق.ظ http://jananesho.mihanblog.com

سلام آپیم :) بیاین و ببینین

مهدی هومن پنج‌شنبه 3 شهریور 1390 ساعت 05:03 ب.ظ http://www.shereparsi.persianblog.ir

درکت می کنم ،‌ درکت می کنم ،‌درکت می کنم چون موقعیتت رو داشتم . امیدوارم از فرصتهای مثبتش استفاده کنی و زندگی کنی . افسوس هم نخور اگه میشه هرچند می دونم که نمیشه

میدونم مهدی جان! یادمه! میفهمی که چطور یه هو همه چی قر و قاطی میشه دیگه نه؟
سعی میکنم
اما قول نمیدم!

دختربهار شنبه 5 شهریور 1390 ساعت 10:09 ق.ظ

یه تجربه:
اگر دفتری تموم نشه و بسته نشه نمیشه دفتر جدیدی رو باز کرد بی اونکه تلخیهای دفتر نیمه تموم بهش منتقل نشه٬ دواش هرچی که هست حتی گذر زمان نباید هیچ حادثه ای رو دور زد. شاید دفتر نیمه تمومی داری تو دلت که نمی تونی اونجور که باید از همه اینا که گفتی لذت ببری.
لطفا درستش کن هرچی که هست. دوست دارم شادیتو از توی نوشته هات لمس کنم.
دامون ما توی این دنیای مجازی خیلی لحظه های خوب و بد رو با هم بودیم. فکر کردم باید بگم اما اگه زیاده روی کردم بهم بگو.
دختر جنگجوی دوست داشتنی آی لاو یو. بوس

دختر بهار نازنینم
دفتر های نیمه تموم حتی با مرگ هم بسته نمیشن!!
انسانها نمیتونند بین فصلهای مختلف زندگیشون دیوار بکشند تا چیزی از گذشته به آینده منتقل نشه.
وقتی همه چیز اینطور ناگهانی و اینقدر شدید تغییر میکنه همه تجربه ها و خاطرات و حسهات در گذشته و حال و آینده با هم قاطی میشه و ملغمه ای به وجود میاد که مثل یه لابیرنت میمونه! همیشه معلومه از کجا میشه واردش شد اما خارج شدن ازش...
به هر حال البته هر لابیرنتی راه خروجی داره و این مورد هم استثنا نیست...
دارم سعی میکنم به ثبات برسم، دارم سعی میکنم دفترهای نیمه تموم رو حتی اگر خواستم که ورق بزنم دل آشوبه نگیرم از شدت هیجان و افسوس و ای کاش...
افسوس و ای کاشی که میدونم بی معنی و بی مورده! بیشتر شکل بهانه ای یه که روحت میگیره به خاطر اینطور بی رحمانه کندنش از اون فضای آشنا و امنی که بهش عادت کرده بود و صد البته هر دو مون میدونیم که عادت روزمرگی میاره و روزمرگی عادتها رو بازتولید میکنه و این چرخه معیوب در طول کل زندگیت تکرار میشه
تکراری که چقدر گریزانم ازش
خوب میشم...خوب میشم
مرسی که همیشه بودی و هستی دوست مجازیی که واقعی تر و ملموس تر از خیلی ها بودی که حضور فیزیکیشون جز آزار یا بی تفاوتی حس دیگه ای رو تداعی نمیکنه
مرسی که هستی

Aref ! چهارشنبه 23 شهریور 1390 ساعت 02:44 ب.ظ

مو به تنم سیخ شد ! دلم واسه چنین حس و روزها و به خصوص نوشتن هایی تنگ شد ! کی می نویسم پس بالاخره ... این همه اتفاق .. صد بار این جمله آخرم رو نوشتم و نگاه کردم و بدم اومد و پاک کردم ...

عارف!
چقدر غریبه ای تو این اسم!
چرا عارف؟ خیلی برام عجیب بود کامنت گذاشتنت با این اسم!
و اینهمه سه نقطه! این همون عارفیه که درونت زندگی میکنه و نمیخواد حرف بزنه؟ عارف سه نقطه ها؟ عارفی که جملات آخر نوشته هاش رو پاک میکنه؟ آره؟
کاش مینوشتی...کاش دوباره مینوشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد