پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

خیلی دور...خیلی نزدیک

خونه دریان دیگه نیست. با اون فضای نیمه تاریک و اون بالکنی که میتونستی تهران رو زیر پات ببینی و اون عکسهای قدیمی روی قفسه و اون فیلمهای به دقت چیده شده. جزئیاتی که انگار می بلعیدم تا فراموش نکنم. آخرین لحظات بودن در فضای آشنای اون خونه لعنتی. آخرین لاین ها، اخرین نگاههای سرشار از حسرت لحظات از دست رفته...

و اینجا اگر تکرار تجربه دردناک گلهای لاله عباسی رو داره بکری تجربه های نو و بی بدیل دیگه ای رو هم بهت هدیه میده. لذت درک دوباره و دوباره انسانیت فراتر از همه مرزهای سنی، زبانی، ملیتی وقتی کتابی رو از یک زن 60 ساله استرالیایی هدیه میگیری تا اینطور برات امضاش کنه که این بهترین هدیه ای هست که تا به حال به کسی داده.

طعم ترش و شیرین همه اون فضاهای مشترک وقتی زبان مشترک موسیقی بیگانه ای رو آشناتر از هر هم زبان و هم وطنی میکنه.

تجربه لحظات آشنای هم آغوشی اینبار اما به زبانی غریبه

لحظات ناب طنین انداختن سرود انترناسیونال در فضای سالن و درک اینکه اگر خونه دریان دیگه نیست در عوض خیابانها متعلق به همه ماست. خیابانهای همه دنیا و رفقایی که درک عظمت انسان بودن و امید به فردایی بهتر مبارزاتشون، رویاهاشون و در نهایت زندگی هاشون رو اینطور به هم گره میزنه و در هم ادغام میکنه. امید و مبارزه برای فردای بهتر، فردای سرخ...

و من اینبار با اطمینان به تجربه بی بدیل خودم میگم که انسانها بی مرزند و هویتهای قراردادی رو میشه با زبان مشترک انسانیت به چالش کشید و در هم شکست.

یک جهان

یک درد

یک مبارزه



scattered

لاله عباسی های صورتی و زرد رو که میبینم ناخوداگاه متوقف میشم و زمان و مکان و همه چیز ناگهان فراموش میشه. پرت میشم به گذشته. گذشته ای اونقدر دور که انگار فیلمیه که سالها پیش دیدم و اونقدر قوی و زنده انگار که همین چند ثانیه پیش اتفاق افتاده.

مستم و های. ترکیب این دو تا گاهی وقتها چیز عجیبی میشه. رهایی و سبکی مستی و اون تمرکز فوق العاده ای که وید با خودش میاره در کشف جزئیات هر چیزی که میبینی و به یاد آوری دقیق و عمیق گذشته.

لاله عباسی های یادگار دوران خانه پدری. یادآور ساعتهای کسالت آور تنهایی بعد از ظهرهای تابستانی و پاییزی اون حیاط بزرگ. وسواس جمع کردن اون تخمهای سیاه رنگ و نگه داشتنشون برای بهار سال بعد. عصرها و باز شدن گلها و اون ترکیب رویایی باغچه و حوض و فرش پهن شده گوشه حیاط... نوستالژی احمقانه روزهای کودکی که انگار نباید روایت بشه چون میشه شبیه آه و افسوسهای مسخره مجریهای لوده برنامه های احمقانه تلویزیونی...

دارم دنبال نشانه های آشنای گذشته میگردم در این فضای فرسنگها متفاوت از حال و حس اون دوران. نشانه های آشنای کودکی، نشانه های آشنای بلوغ و البته هرچیزی که بتونه وصلم بکنه به اون فضاهای دوست داشتنی 2 سال آخر در تهران...

در آدمها، روابط، دوستی ها و حالا حتی در مکانها و باغچه ها و....

و هم زمان عجیب تلاش میکنم برای تجربه های نو و بکر تر و بدیع تر که محیط جدید در اختیارم گذاشته و میگذاره و این وسط، این وسط روحم داره تکه تکه میشه و از هم میپاشه از شدت این دوگانگی اجتناب ناپذیر. اما باکی نیست. هیچ وقت نبوده....هیچ وقت نبوده...