پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

مرثیه ای برای یک رویا

باید مرداد باشه الان، 3 ماه میگذره! باورم نمیشه که اینقدر اتفاق توی این سه ماه افتاده باشه اما سکوت اتاق و این تنهایی کذایی بهم یادآوری میکنه که همه چیز واقعا توی این سه ماه اتفاق افتاده. واقعا اتفاق افتاده.

بازگشت به ایران در بدترین زمان و به بدترین شکل ممکن شروع شد و به پایان رسید. شادی بازگشت اگر واقعا شادی یی در کار بود البته، بعد از 3 روز به تلخی مرگ خودخواسته سمانه آغشته شد. بهت و افسردگی بعد از این اتفاق رو نه میخوام و نه میتونم توصیف کنم. انگار وطن کشیده محکمی کشید روی گونه ام تا اون ته مانده امید رو هم از چهره ام بروبه و ببره. و روبید و برد. درمانده و محبوس بین دید و بازدیدهای بی انتهای فامیل، گریه هام مثل همیشه سهم اتاقم بود و قهقهه های خنده ام سهم دیگران. ولی انگار این بار همه چیز اونقدر واضح بود که بارها سوال چرا اینقدر افسرده و کلافه ای رو از این و اون بشنوم. افسرده و کلافه بودم چون با تمام وجودم درک کردم که نمیشه مثل یک توریست به وطن برگشت، که تاوان مرگ سمانه را من باید با انتخاب بین خودم و اون بدم و من اون رو انتخاب کردم و به فاک رفتم. درد داشت دیدن ویران شدن آجر به آجر هر اون چیزی که توی این چهارسال ساخته بودیم. درد داشت ویران کردنش و لبخند زدن، درد داشت تماشای رفتن عزیزی که تمام زندگیت بوده و هست، اما باید انتخاب می کردم. بین به فنا رفتنش و از کنار من رفتنش باید یکی رو انتخاب میکردم و من برای تصمیم گرفتن حتی یک لحظه هم درنگ نکردم و اون مثل ماهی، مثل یک پر سبک کبوتر از لابه لای انگشتهام سر خورد و رفت، رفت. به همین سادگی...

بازگشت به تهران کابوس این رفتن رو به یک جهنم تمام عیار تبدیل کرد. صبح از قطار پیاده شدم، تنها، تنهای مطلق. میدان توحید همون بود که بود، عابرگذر نواب که شبها تند و با ولع همدیگه رو روش میبوسیدیم، عابربانک ملت، تاکسی های ولیعصر اول چمران که روزهای گرم تابستون که نمی شد از خیابونهای فرعی میان بر زد و رسید به پارک لاله اولین انتخابمون بود، کباب ترکی اول ستارخان، انتخاب همیشه آسون و در دسترس امروز کجا بریم، سوپرمارکت سر کوچه سوسن، کوچه سوسن، کوچه سوسن و اون لبخندهای آروم و اطمینان بخش وقتی از سرکوچه میدیدمش که منتظر ایستاده و گرمی دستهاش توی عصرهای زمهریر زمستان تهران. کوچه سوسن و زود میخوابیم، زود صبح میشه، زود میریم سرکار، زود تموم میشه، زود میبینیم همو...کوچه سوسن و اشک و اشک و اشک...

مثل دیوانه ای که از خودآزاری لذت میبره سوار همون تاکسی های لعنتی شدم تا ولیعصر. غیرقابل توصیف و دور از انتظاره میزان دردی که یک نفر میتونه تحمل کنه و نشکنه و نیافته. که با نشستن روی اون سنگ آشنایی که روش مینشست و منتظرم میشد توی اشک هاش غرق نشه، که با دیدن اون جگرکی کوچک از درد به خودش نپیچه، هر مغازه، هر کنج، هر خیابان فرعی کشاورز و کریم خان روایت خودش رو داره، به خودم لعنت می فرستم به خاطر حجم انبوهی از خاطرات کوچک که با هم خلق کردیم. لعنت به این مسیر، لعنت به اون رستورانی که جمعه ها مهمونش بودیم و من عاشق سوپهاش بودم، لعنت به بعد از ظهرهای بهاری روزهای جمعه که قدم میزدیم توی کوچه پس کوچه های بولوار، لعنت به اون دامن بلند و جورابهای ضخیم مشکی که لذت پوشیدنش رو حالا با این دامنهای کوتاه و پاهای لخت حس نمیکنم.   لعنت به پراگ،گرامافون، چاپلین، لعنت به اون سمند سفید، لعنت به اون شبی که مجسمه مسیح رو روی آسفالت داغ اتوبان چمران رها کردیم، لعنت به اون حرکت آونگ وار داس و چکش و نسیم خنک شبهای تابستانی اتوبان و شبگردی های سه نفره مون که حک شده در مغزم، روی تک تک اتمهای بدنم تکرار میشه این تصویر لعنتی. آینه ای از تمام دنیای ویران شده ما. شب، اتوبان، سمند سفید با داس و چکش رقصان با نوای موزیک، من روی صندلی عقب که بازوی دو عشق زندگیم که اون جلو نشسته اند رو نوازش میکنم. چقدر بزرگ بود این صحنه. اونقدر عظیم و غیرقابل باور بود که بی همتا و تکرارنشدنی بودنش رو هربار با تمام وجودم حس میکردم و میچشیدم و لذت میبردم...

و لعنت به خردمند، نشر چشمه، نشر رود، لعنت به اون دو تا برج بلند که هربار دیدنش یاد پرویز رو زنده میکنه. اومدم و رفتم و تو چقدر راحت رفتی برای خودت زیر خروارها تل خاک خوابیدی بی انصاف...

پارک خانه هنرمندان صبحها اصلا به سحرانگیزی و لطافت عصرها و شبهاش نیست اما اینجا آخر این سفر کذایی بود و رها شدن در آغوش حمید نازنینم که نگران و هراسان از انفجار بغضم پشت تلفن تا اینجا اومده بود بهترین قسمت این سفر.

چقدر خوبه دیدن آدمهای آشنا...

درد و لذت اون یک هفته با هیچ مقیاسی قابل اندازه گیری نیست. لذت دیدن دوباره بچه ها که پر از شور و اشتیاق کار می کردند، بحث می کردند و می نوشتند و برنامه ریزی می کردند. لذت کشیدن بهمن کوچک توی کافه عمو حسین که بعد رفتن من متولد شده بود و ندیده بودمش، اون گپ فوق العاده با علی رضا که الان یک ماه و خورده ای هست که مهمان سلولهای رنگارنگ بازداشتگاههای رنگارنگ تهران و کرجه، لذت دیدن اینهمه رفیق و رها شدن در این جمع مصمم و سرزنده حتی اگه برای چند دقیقه کوتاه و فراموش کردن همه اون کابوسی که داشت ذره ذره اتفاق می افتاد... خوب بود همه اش، عجیب خوب بود. انگار که هیچ وقت نرفته بودی، انگار که این یک سال هیچ وقت اتفاق نیافتاده بود...

به جز اونی که 13 هزار کیلومتر دورتر داشت همه چیز رو به تاراج میداد تو هم بودی که تونستی برینی به این سرخوشی! تویی که نفهمیدی که جهار روز و یک هفته زمان خیلی طولانی یی نیست برای از دست دادن. نفهمیدی که اینجا تک تک ثانیه ها برای من هم وزن طلا می ارزند. لجاجت هر دومون باعثش شد. اوج افسردگی من و اوج بیرحمی تو از دیدن این افسردگی. میدونی، بعضی وقتها عجیب بی رحم میشی. تشنه حرف زدن بودم باهات، تشنه لمس کردنت، بوسیدنت، رها شدن توی آغوشت و لبریز شدن از تو، نشد، نشد لعنتی. حتی نشد که یک دل سیر نگاهت کنم. یادته اون کابوسهای مداوم من؟ اون هماغوشی های مکرر ناتمام و سادیستی. تبدیل لذت به شکنجه روحی؟ چرا از بین همه رویاهای من این یکی باید تعبیر میشد؟ هیچ وقت اینقدر غریزی و وحشیانه کسی رو نخواسته بودم. هیچ وقت تنم اینقدر غرق تمنا و التماس نشده بود و تو هربار نیمه کاره رها کردی. مشت های منو یادت هست که عاجزانه روی زمین کوبیده می شد؟ خنده های خودت رو چی؟ من یادمه. او تردید آزاردهنده رو یادمه. اون ناتوانی در انتخاب بین جنون و وفاداری. میدونی؟ تو دست آخر بین این دو موندی و انتخاب نکردی و با انتخاب نکردنت همراهی همیشگی سایه تن من تو رویاها و کابوسهات رو به جون خریدی. ملامتت نمی کنم. دیگه ملامتت نمیکنم. میدونم که یک روز به هم میرسیم. روزی که تو هم بتونی به اندازه من مجنون باشی.

و بلاخره شب آخر و اون گریه های هیستریک. میدونستم که بعد از 17 ساعت پرواز چه چیزی در انتظارم خواهد بود. اون تنهایی سیاه رو از همین حالا حس میکردم. ای کاش میشد که برنگردم. فقط کافی بود که نخوام. فقط کافی بود یک کلمه بگم و همه چیز تموم بشه اما نگفتم. انسان به امید زنده است و من ابلهانه هنوز امیدوار بودم که میتونم جلوی فاجعه رو بگیرم.

اما این بازگشت پایان همه چیز بود. سرمای شب زمستانی سیدنی، دوباره توی فرودگاه و مثل همیشه تنها. میدونستم که قرار نیست بیاد اما انسان شاید گاهی وقتها حتی به امید معجزه هم زنده باشه. شبهای زیادی از زندگیم بد بوده، بعضی ها بدتر، بعضی ها غیرقابل تحمل و چندتایی حتی کابوس وار. اما اون شب تنها شب در تمام زندگیم بود که درک کردم بودن توی دوزخ چطور حسی میتونه باشه. در زندگیم خیلی چیزها رو بخشیدم و خیلی چیزها رو هم قطعا بعد از این خواهم بخشید اما اونچه اون شب بر من گذشت رو هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت نمیبخشم. اون شب دست سرد مرگ رو روی گونه هام حس کردم. مثل یک شبح از روی سرم گذشت و رفت و انگار یک تکه از روحم رو هم مکید و با خودش برد. جاش خالی و سرد و سیاهه و میدونم که دیگه "هیچ نیمه ای نمیتونه این نیمه رو تمام کنه"...

چقدر بی رحمانه فهمیدم که "بازگشت من به این شهر نفرین شده بازگشت من به سوی تو نیست." بعد از اون شب دیگه توی اون خانه ارواح نموندم. آواره خانه های دوستان شدم و با تمام قوا چنگ زدم به یک غریبه. در اون اوج بحران عصبیم دیگه برام مهم نبود که بهای این کار رو چه کسانی و چطور خواهند داد. باید میچسبیدم به زندگی. اونقدر سفت و سخت که شبی مثل اون شب جهنمی دیگه هیچ وقت تکرار نشه.

خونه رو خالی کردم. تقریبا همه چیز رو جز وسایل شخصیم همونجا رها کردم. همه اشیایی که بار سنگین خاطرات روشون سنگینی میکرد. همه اشیایی که در اون چهارماه انتظار با یک دنیا شادی و امید خریده شده بودند. همه رو گذاشتم و گذشتم. شب اولی که توی آفیس خوابیدم سخت بود اما بعدش دیگه عادت کردم. یک هفته تمام  شبگرد راهروهای دانشگاه و مهمون کاناپه کوچک اتاق بودم و تو تا شب آخر که این قوطی کبریت 3 در 3 متر خالی رو اجاره کردم نفهمیدی که چه اتفاقی افتاده. به این آخرین ذره غرورم احتیاج داشتم برای روی پا ایستادن و نشکستن.

و ای کاش که این اتفاق آخر نمی افتاد. ای کاش که مجالی بود برای ایستادن و نفس گرفتن اما این ماراتن سه ماهه در نهایت ضربه نهایی خودش رو زد و بیرحمانه به سمت خط پایان هلم داد. یک سال، دقیقا یکسال بعد از روزی که آغوشش رو برای ساختن یک آینده طلایی برای هر دومون رها کردم و راهی این سرزمین عجایب شدم داستان عملا به انتها رسید. من شهرزاد قصه گو بودم، اولدوز داستان های صمد، دخترک کولی خیابانهای تهران و معشوقه شبهای پر از موسیقی و دود سیگار و رفاقتهای ناب. اما سرزمین عجایب به آلیس نیاز داشت نه به این سودازده متوهم و آلیس...و آلیس... در نهایت این فانتزی 5هفته دیگه به پایان خوش خودش میرسه. شاید اغراق باشه اما کمابیش مثل همه افسانه های دیگه: و آنها تا ابد به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند... 

اون کسی که اون شب پشت خط تلفن بهت التماس کرد من نبودم، کسی که داشت توی نیمه شب این شهر نفرین شده سرد توی خیابون ضجه می کشید هم من نبودم. اون فریادها که دردش هنوز توی گوشته هم مال من نبود. کسی که تا دم دمهای صبح توی خیابونهای خالی حیران و درمانده راه رفت و اشک ریخت هم من نبودم. اولدوز داستانهای صمد بود و دخترک کولی خیابانهای تهران که اون شب از خط پایان گذشت. تموم کرد و تموم شد...


روایت درد آسون نیست. برهنه شدن در مقابل دیگران هم. اما شرح هر آنچه گذشته در مقابل تلاش برای نقد و بازبینی اون آسونتر از یک بازی بچه گانه به نظر میرسه. شاکی بودن بهترین راه رها شدن از درده. تلاش برای متهم کردن دیگران هم. اما برای خودآزاری مثل من این ها فقط در کوتاه مدت جوابگو هستند. در نهایت زمان رودررو شدن با خودم و اون صداقت محض و سرد و برنده که برای دیدن و درک حقایق لازمه خیلی زود میرسه. زمان بازبینی نشانه های فرود از اوج، درک لزوم تغییر و اجتناب ناپذیر بودنش و قبول اینکه من، ما سعی خودمون رو کردیم. همه سعی خودمون رو کردیم تا گذشته رو به حال و آینده پیوند بزنیم و اگر این اتفاق نیافتاد در نهایت امر کسی مقصر نیست. پویایی زندگی اگر نوید خوش اتفاقات خوشایند زندگی ماست میتونه در عین حال همه چیز رو برخلاف میل و ارده ما هم رقم بزنه و ایستادن در مقابل این پویایی و حرکت رو به جلو یک خودکشی احساسی و اجتماعی به تمام معنی یه. کاری که من نه میخوام و نه میتونم که انجام بدم. زمان، زمان اون چیزی هست که بهش احتیاج دارم و یک باور عمیق به اینکه دیالکتیکی که در کتابها درست به نظر میرسه، دیالکتیکی که در مقیاس های بزرگ تاریخ جوامع بشری صدق میکنه لاجرم باید در زندگی شخصی آدمها هم درست باشه و قابل اعمال کردن وگرنه فاتحه خیلی چیزها خونده است...و  چقدر سخته رسیدن به درجه ای از خودآگاهی که بتونی از مرز باریک سیاهی ین به سفیدی یانگ عبور کنی و ققنوس وار دوباره از خاکستر خودت متولد بشی. چقدر سخت به نظر میرسه...

این سوگنامه مرثیه ای برای یک رویای از دست رفته نیست بلکه سرودیه برای به یاد سپردن لحظات زیبای گذشته و شاید روزنه امیدی برای گذر از همه این اتفاقات و در نهایت مارشی به سمت آینده ای که من هنوز عجیب بهش خوشبینم.

اون کافه توی قلب استپ های برف گرفته روسیه رو یادته؟ آخرش هم تو رفتی و گم شدی توی سپیدی برف اما می ارزید. به اون رقص جادویی همراه با نوای آندانته آرووپارت و گرمای دستها و نفست می ارزید. تو منو زنده کردی و رفتی. نوید رهایی من، عشق ازلی و ابدی همه زندگیم. شاکی نیستم، چطور میتونم که باشم! فقط باید قبول کنم که موسیقی به پایان رسیده و نور زرد چراغ نفتی خاموش شده. باید درهای بسته کافه و یک بار دیگه رها شدنش در قلب استپ های روسیه رو باور کنم و امیدوار باشم به دیگرانی به اندازه ما خوش شانس و سمج که بتونند راه این کلبه کوچک رو پیدا کنند و رقص و داستان خودشون رو توش خلق کنند. دیگرانی که قطعا وجود دارند. باید وجود داشته باشند...

نه این نوشته به هیچ وجه مرثیه ای برای یک رویا نیست...


نظرات 1 + ارسال نظر
Venetta دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 04:31 ق.ظ

Laanat be man
Laanat be man ke pishet naboodam,lannat be man ke tanhat gozashtam vaghty mibayad miboodam
Ozram az nazare hame hata shayad to movajah ast vali na az nazare khodam
Kash inja boodi
Koli bargashte
Koli az khakestaresh dobare zade shod
Vendetta

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد