پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

رفت...

خداحافظ ایکاروس

 دارم The Fountain کلینت منسل رو گوش میدم. صدای ویولن توی گوشم میپیچه. چقدر این آهنگ متفاوته با Requiem for a dream . آرامشی که درونم رو پر میکننه اما اونقدر شکننده به نظر میرسه که حتی از فکر کردن بهش هراس دارم. 

شمردن روزهات. زندگی کردن روز به روزش. به امید فردا، فردایی که هنوز هست. نرفته. اینجاست و وصل میکنه من رو به گذشته. تنها موجودیه که من رو یه دنیایی که وجود داشت و تقلبی نبود وصل میکنه. رفتنش مثل شناور شدن روی سطح آب میمونه. دیگه ثابتی در کار نیست. قطع میشی از همه چیزهای آشنا. تنها چیزی که میمونه جزیره هایی هستند در دوردست. میدونی که وجود دارند اما دور و خارج از دسترس هستند و دارند دور ودورتر میشن.

آدمها نمیتونند بی ریشه زندگی کنند. بی گذشته یا با گذشته ای که محدود به یک دوره کوتاه از اینجا بودنت میشه. اینجا کیلومترها دورتر از گذشته. مساله فقط مشکل زمان نیست ابعاد فاصله اونقدر زیاده که با هیچ چیزی پر نمیشه. 

مساله تکرار گذشته نیست. مساله اینه که بدونی کسی هست، کسانی هستند که میشه در مورد گذشته باهاشون حرف زد. به یاد آورد. مرور کرد و از مرورش لذت برد. از مشترک بودنش، از وصل شدن به یک نقطه مشترک در یک زمان و مکان مشترک ، اگر آخرین حلقه ارتباطی در حال از دست رفتن باشه، دیگه به چی میشه امیدوار بود؟

به آینده ای که نیست؟ به آدمهای اطرافت؟ معلقی. مثل یک پر کاه میان جزیره های پشت سر گذاشته گذشته ات و ابرهای نباریده آینده. معلقی.

آخرین زنجیر این مجموعه داره گسسته میشه و این وسط سوال اینجاست که تو چکار میکنی؟ میمونی؟ برمیگردی؟ برای چی و به کجا ؟ به چی؟ با خودم فکر میکنم که نوید برنمیگرده، اون داره سفر میکنه،

تهران

رم 

آتن

تروا

بخارا

شوش

به زندیگیهای دیگه، رها و آزاد، بی هیچ قید و بندی

و من همچنان اسیر زمان و مکانم. فرقی نمیکنه که کجا باشی، تهران یاسیدنی یا وسط دریای مرجانها. گیری، گییییر.

حسی درونم میخواد که پیدا بشه. بسه دیگه. دلم آشنا میخواد. دلم همدرد میخواد. کسی که حرف نزده بفهمه چمه. چشمهای آشنا، لبخندهای آشنا، نگاههای آشنا، حتی نه در ایران، حتی نه با گذشته ای مشترک. فقط آشنا اونطور که حس کنی این آدمها هم جنس زندگی تو رو زندگی کردند. 

با قصه های مشترکی بزرگ شدید. ترسهای مشترک دارید و امیدهای مشترک و باورهای مشترک و اون ایمان فرامادی به قصه ها و روایتها و افسانه ها و همه ترشحات بیمار ذهنهاییی که هنوز بیشتر عاشق شهرزاد قصه گو هستند تا آلیس در سرزمین عجایب، تا سرزمین عجایب...

با خودم فکر میکنم بازگشت به چه و کجا؟ بازگشتی در کارنیست. نوستالژی عین جهالته و همه بازگشتها سفرهایی هستند به آینده گذشته های منجمد شده در ذهنهای بیمار و افسرده ما و برای همین من بر نمیگردم. مگر اینکه گذر کرده باشم. از بندهای زمان، زمانی که اسیر دستهای زمینه رها شده باشم و فراتر رفته باشم. اون موقع حتی رفتن تو هم رفتن نیست. ما همه غوطه وریم. غوطه ور در بین دو ابدیت. بین دو بی نهایت. آغاز و پایان بی انتها. ما در زمان به معنای فرازمینی اون اگر چنان معنایی اصلا وجود داشته باشه البته، غوطه وریم.

بال سوخته ایکاروس سهم نهایی من از این کابوس شیرینه. سالها پیش رویایی دیدم. پرنده سفیدی بودم. ایستاده بودم و با حسرت به مسیری که دیگه قادر به پروازش نبودم نگاه میکردم. کسی گفت مقصر خودتی و من گفتم میدونم فکر میکردم که قویتر از این حرفهام و صدا برگشت و با استهزایی دردناک جواب داد: پرواز فقط با یک بال؟! هه!

و امشب ، بعد از سالها اون صدا بال یدکی ایکاروس رو بهم هدیه کرد. از همونی که خودش هر دو رو داشت و فکر میکرد که من هم هم دو رو دارم. اما دریغ...برای پرواز کردن با یک بال بیش از اندازه ضعیف بودم. پریدم اما با یک بال مگه میشه به خورشید رسید. اصلا مگه قرار بود که ما به خورشید برسیم؟

ایکاروس داره میره و من تصور میکنم الان زمانش رسیده که به تنهایی بپرم. دورتر و بالاتر از فضای امنی که یه روز پرواز کردن رو درش یاد گرفتم. بالاتر و بالاتر. مثل جواناتان، مرغ دریایی، بالاتر تا جایی که بشه با افسانه ها و اسطوره ها و خدایان در هم آمیخت و در نهایت از این گردونه، از این لابیرنت هزارتو، از چنگال زمان بیرون پرید. مگه نیروانا چیزی فراتر از ابدیتی بی زمانه؟

خداحافظ ایکاروس