پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

مثل مرور خاطراتی بود که هیچ وقت اتفاق نیافتاده. حس آشنای بازگشت به گذشته ای که زندگی نشده. مثل احساس شور و شیرین به یاد آوردن گنگ ترین خاطرات کودکی  از لابه لای تصویرهای مبهم ذهنی. من تلاشی نکردم برای چنین بازگشت عظیمی. روح من هم از این نمایشنامه که آن روز آفتابی پرده به پرده جلوی چشمانم اجرا شد خبر نداشت.

پلان اول

 توی جنگل راه می رفتم سرخوش و رقصان. تلالو آفتاب بود و انعکاس صدها سایه سبز در چشمهایم. سبز درختها، سبز بوته ها، سبز چمن ها و هر رنگ مثل اینکه از منشوری عبور کرده باشد می شکست و صدها سایه سبز و طلایی و قرمز و نارنجی  در همه ابعاد فضا تکثیر می شد. زبری تنه  درختها واقعی بود. آبی آب خلیج هم . من مثل باد لابه لای این درختهای نازک و روی زمین مسطحی که با چمن فرش شده بود می دویدم و از شادی فریاد می زدم. درختها غول آسا بودند و بوته ها بلندتر و من کوتاه تر از همه شان . بچه بودم انگار. من اینجا بچه بودم انگار. احساس گزنده به یاد آوردن کودکی زیسته نشده مثل زلزله ای تکانم میدهد. من زمانی، زمانی خیلی دوراینجا مثل باد از لابه لای این تنه های نازک درختها که آن موقع نازک تر هم بودند دویده ام. لعنت به این تنه درخت افتاده بر لبه ساحل که با نشستن روی آن و هم قامت شدن با آن کودک باستانی همه معنای این مکانی که از همان اول هم به طرز آزاردهنده ای برایم آشنا میزد دگرگون شد. ای لعنت به این سیل اشک که تمام نمی شود انگار. کودکی من را چه کار به سنت جوج بیسن استرالیا! کودکی من که هزاران کیلومتر دورتر از اینجا، در دامنه های سهند و سبلان گذشته. حداقل منی که می شناسم، منی که تا این لحظه تصور می کردم که می شناسم .  

پلان دوم

خوابگردها در دنیای ما راه می روند اما در جهان خودشان قدم می زنند. واقعیتهای خودشان را خلق می کنند و چه کسی میتواند ثابت کند که کدام واقعیتی واقعی تر است. و  آن روز آفتابی من بیدار نبودم انگار. جهان ملغمه ای بود از خواب و بیداری،  رویا بود و نبود، سنت جورج بیست استرالیا بود و نبود. من بودم و نبودم و آن خلیج مثل بهشت با آن نیمدایره وسیعی از آب  که موجهای ریزش از همه طرف به سمتم میامد، آن رویای ۲۰ تیر ۱۳۸۶ از لابه لای درختهای ساحل مثل یک حقیقت مسلم بیرون آمده بود و جلوی چشمهایم جلوه گری می کرد. باید که تن به آب میزدم. باید که به رو شنا می کردم تا گرمای خورشید را روی تنم حس کنم. باید که بلند می شدم تا خودم را وسط خلیجی به زیبایی بهشت ببینم با نیم دایره وسیعی از آن که احاطه ام کرده و آن همه موج ریز. باید این بار از زاویه درست به همه این تصاویر نگاه می کردم مطمئن بودم که آب اینجا تا کمرم هم نیست.  این رویای من بود، سرزمینی که ۸ سال پیش در رویایی نه چندان لذت بخش خلق کرده بودم و بلاخره مخلوق خودم را در دنیای سایه ها به دنیا می آوردم. خوب نگاه کن! تو اینجا خدایی دختر! خدا! نرفتم. نکردم. ندیدم و هیچ گاه نخواهم فهمید. با چشمهای باز از این رویا-واقعیت گذشتم.  چشمهایی که از شدت اشک به خون نشسته بودند.

پلان سوم

تصاویر با شتاب از من عبور می کردند. رنگها منفجر می شدند و ترکشهای نور همه درختها و سنگها و حتی جزیره های دوردست را تکه تکه می کردند. من بودم و نبودم. زمان بود و نبود. دوچرخه سوارهایی که لا به لای بوته ها گیر کرده بودندواقعیت داشتند و نداشتند. وای دوچرخه سورهایی که اینجا، هزاران کیلومتر دورتر از هر تمدنی هم در مکان و هم در زمان گم شده بودند با شلوارکهای چسبان و تاپهای صورتی و کلاههای ایمنی که تا نوک دماغشان پایین آمده بود. تصاویری به شدت ابلهانه. مثل قطعه ای ناجور از یک کلاژ که عجیب توی ذوق می زد. دل پیچه خنده را یادم هست و اشکهای سبک یک شادی بکر و وحشی که از درون بهم چنگ می انداخت و حریصانه گوشت تنم را میدرید. از عمق درماندگی تا اوج سرمستی فقط چند دقیقه فاصله بود و روح من چنان شتابان می رفت که از گذر خطی زمان پیش می افتاد. گوشه های دور جهانهای دور از هم به هم می رسیدند و در هم ادغام می شدند. قوانین فیزیک تاب می خوردند و راه باز می کردند تا من تا سرحد انفجار در همه ابعاد عالم متسع بشوم.  انعکاسنور دم غروب خورشید روی خزه هایی که خلیج را پوشانده بود، شادی نارنجی رنگی را روی سطح آب پخش می کرد. موج که میخورد رنگ تند این پیش زمینه طلایی-نارنجی تا عمقی از آب بازتاب میشد و همه حجم دریا به رنگ زعفرانی در میامد. شادی از عمق آب می جوشید و کف می کرد و بالا می آمد و چشمهای من برای اولین بار همه جهان را در هر چهار محور مکانی و زمانیش در فوکوس می دید. عمق میدان تا بی نهایت. گذشته و آینده به شفافیت لحظه حال. جهان همه درها و پنجره هایش را به رویم گشوده بود و من روحم را در برابر این سیل عظیم روشنایی برهنه کرده بودم . نمی دانستم که چقدر می توان چشم در چشم خورشید دوخت؟

پلان آخر

فرود آمدن درنا را من ندیده بودم. درنا در آن جزیره سنگی کوچک نزدیک ساحل که جز چند درخت باریک اندام چیز دیگری نداشت، ناگهان بر من متجلی شده بود. زیباییش نبود که نفس کشیدن را از یادم برده بود. برق بالهایش زیر نور غروب هم نبود. گردن خوش تراش و بلندش هم که مغرورانه سر افراشته شده بود، نبود. نگاهش...ای لعنت بر نگاهت درنا. چشم در چشم بودیم. همه دنیا به تماشا ایستاده بود. همه صداها محو شده بود. تنابنده ای نمی جنبید و درنا قدم به قدم نزدیک تر می شد و با هر قدم من به اندازه صدها سال نوری در درونم سقوط می کردم. خودم را میدیدم که قدم به قدم به خودم نزدیک تر می شوم.  وای که اگر درنا به من می رسید و من از درنا عبور می کردم! دروازه های جهان با هر گامی که برمی داشت کمی بیشتر گشوده می شد.  به من نگاه می کرد و من تنها نیازمند یک نگاه بودم تا آسوده خاطرم کند. تا بگشایدم تا به در آیم و اینبار این روح سپید پوش خیال پا پس کشیدن نداشت. کلید آبی داخل جعبه پاندورا می چرخید و من ذره ذره به پیچ دیواری که آن حقیقت وحشتناک پشت آن پنهان شده بود، نزدیک تر می شدم. بیا! بیا! یک قدم. فقط یک قدم یک! دو! سه! نپریدی؟ هه! هه! هه!... نپریدم. نرفتم. باز کردن در جعبه جادو کار من نبود. پا پس کشیدم و در نیمه گشوده به رویم بسته شد. برو! خواهش می کنم برو! و درنا فرزانه تر از آن چیزی بود که درنگ کند. به محض شکستن این طلسم پشیمانی خوره ای می شود که تا ابد روحم را خواهد خورد. درنا نیم چرخی میزند و کمی دورتر فرود می آید. فاصله ای که برای نشکستن روح من زیر بار سنگینی دروازه های اینبار بسته شده جهان کافیست. بر می گردیم و کمرکش تپه را تا تمدنی که این بار نیم ساعت هم از ما دور نیست بالا می رویم. آخرین نگاه. تصویر مینیاتوری درنایی در جزیره کوچک سنگی نزدیک ساحل با درختان سدر نازک اندام و خورشیدی که غروب کرده. بدرود توتم زیبای من! بدرود. با خودم زمزمه می کنم که پرواز شامگاهی درناها را یک سر به سوی ماه است. پرواز شامگاهی درناها! ای لعنت به من که ندیدم. ای لعنت به من که نفهمیدم. 

در گور خاطر من، غباری از سنگی می روید، چیزی نهفته اییم می آموزد، چیزی که ای بسا می دانسته ام، چیزی که بی گمان در زمانهای دوردست می دانسته ام...


ساعت ۳ صبحه. متنی را که مدتها پیش نوشته بودم و ماهها بود که در چرکنویس های وبلاگ  به انتظار یک ویرایش حسابی خاک می خورد را کلا  بی خیال شدم.  اون روایت این تجربه نبود. ارضام نمی کرد. اینی که امشب بعد ۴ ساعت کلنجار رفتن با خودم نوشتم هم نیست اما حسش نزدیک تره به اون فاز و فضا. نمیدونم، شایر تاثیر موزیک بود این بار. Goldmund  چهار ساعته که داره پلی میشه. ذهنم عوض اینکه آروم بشه به هم ریخته تر شده. دلم سیگار می خواد...
نظرات 2 + ارسال نظر
Siavash سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 06:40 ب.ظ

:))))) ای دهنت سرویس .. قلمت حسابی راه افتاده ها ... خوب معلومه که ترکیدی .. به به .. آدم هوس می کنه ;)
تا به حال متن مکتوب اون هم با این دقت و مهارت در توصیف این فضا و وضعیت نخونده و ندیده بودم . حفظش کن به کار میاد .. و چه خوبه که تو هنوز اینجا رو زنده و سر پا نگه داشتی .. آفرین دامون ...
ولی خودمونیم عجب تجربه پر فراز و نشیبی داشتی .. عجب ..

کاپیتان سه‌شنبه 24 آذر 1394 ساعت 03:21 ق.ظ

پلان آخر:
موتوری که روشن میشود
دست مریزاد دامون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد