پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

Spiral out. Keep going

جگرگوشه هفت برگ من خاصیت فراوان داره . یکی از کارکردهایش که من به طرز مریض گونه ای عاشقش هستم افزایش عجیب و غریب توانایی در خودروان کاوی یه. گاهی وقتها کلید گمشده خیلی از رفتارها و کارهای خودم را در طی یک فاز صاعقه وار خودآگاهی روی وید پیدا می کنم. بدی قضیه اینه که معمولا این کلید فردای شب روشنگری گم میشه. برای من، به شخصه خیلی کم اتفاق می افته که بشه بین افکار و احساساتم روی وید و زیر وید! پلی زد و رابطه منطقی و درست و درمانی برقرار کرد. اما یکی از استثناهای این قضیه چند هفته پیش اتفاق افتاد. یادم نیست بحث چی بود اما حرف رفت سر چند شخصیتی بودن و خود واقعی و این حرفهای قلمبه سلمبه همیشگی فاز هایپری. داشتم برای بنجامین که همه طول زندگیش را ملبورن بوده توضیح می دادم که چطور مهاجرت آدمها را تغییر میده و هربار که جابه جا میشی نسخه متفاوتی از خودت را جایی که بودی جا می گذاری و یکی دیگه میشی که یهو واقعا فهمیدم که چی دارم میگم! 

برای من هر مهاجرتی از شهری به شهری یا به یه کشور دیگه مثل پوست اندازی میمونه و این پوسته همان جایی که ترکش کردم باقی میمونه. یا نه پوست اندازی واژه مناسبی نیست. هر مهاجرتی مثل مرگ میمونه. بدنت را توی تبریز و تهران و سیدنی جا می گذاری و  توی مکان جدید یک تن نو می سازی. با عادتهای متفاوت، زبان جدید، اهداف کوتاه و بلند مدت متفاوت، رفتارهای اجتماعی  دیگرگونه، طرز تعامل متفاوت با آدمهای اطراف و غیره و ذالک. اینکه دامون جدید چقدر شبیه نسخه قدیمی ترش هست هم بستگی داره به ابعاد فیزیکی و روانی همه این تغییرات  و دقیقا همین جاست که بازگشت میتونه که ویرانگر باشه. تازه فهمیدم که من هر مکانی را که ترک کردم جسدی را آنجا جا گذاشتم. تنی که یک پوسته توخالی یا یه نقاب نیست. چیزی که جا مانده نسخه اصل قدیمی تری از خود منه با تمام خصوصیات رفتاری و اخلاقی که داشته و بازگشت برای من به مفهوم بازگشت به این تن رها شده در زمان میمونه و ادامه دادن نقش این نسخه قدیمی درست از نقطه ای که رهایش کردم و این میتونه عمیقا فاجعه بار باشه. شاید برای همین هست که بازگشت برای من اینقدر دردناکه. هربار، بعد چند سال دوری وقتی وارد اتاقم توی خانه پدری میشوم  اتاقی که به طور وسواس گونه ای همه چیزش دقیقا همان طور که رهایش کردم حفظ میشه و حتی شانه سری که موقع خداحافظی سه سال پیش روی میز آرایش فراموش کرده بودم هنوز سرجایش هست، رستاخیزی انگار که اتفاق می افته. من محو می شوم و دامون محبوس شده توی این فضای کوچک بیدار میشه، پنجره ها را باز میکنه، پرده ها را کنار می زنه، لباسهای قدیمی را از توی کمد درمیاره و تنش میکنه، موهایش را با شانه ای که توی کشو پیدا کرده برس میکشه و توی آینه نیم قد به خودش خیره میشه و به قابهای عکس قدیمی و گل سرخ پارچه ای توی گلدان مرجانی و کیس سی دی های هفت هزار ساله  و تخت یک نفره با روتختی سبز مخملی و همه صداهای آشنای خانه قدیمی. به طور سوسه انگیزی زیبا و رمانتیک به نظر می رسه نه؟ نه! نه! نه! آزار دهنده است.کابوس واره. تمام تلاش این هشت سال من برای فرار از این تن محبوس توی این اتاق بوده. برای فاصله گرفتن از محیط مسمومی که من را آرام و رام می خواست. برای فرار از سرنوشت محتوم. من از همه لبخندهای اجباری و همه تنهایی هایم توی این اتاق فرار کردم. از عصرهای دلگیر تابستان و شبهای دلگیر تر زمستان.  از ایرانسل و قطع و وصل شدنهای تهوع آورش وسط عاشقانه های چندین و چند ساعته، از اشک ریختن پشت شیشه مانیتور، از شباهت عجیب این اتاق به تابوت. من برای ارضا کردن ولع سیری ناپذیرم برای تغییر فرار کردم. از این جمود، از این ایستایی، از اینهمه تکرار و از ترس ماندن و پوسیدن. من برای رها شدن بود که رفتم و برای رهایی انگار که باید جنایت می کردم و نکردم. من جربزه کشتن و دفن کردن خودم را نداشتم و نتیجه اش هم این شد که دامون قدیمی را لابه لای پرده ها و توی کشوی لباسها و زیر پتوی سبز مخملی جا گذاشتم و هر بار با هر بازگشتی تناسخ معکوسی رخ میده انگار. دیدن این عقب رفت زجرآوره. خودم، همینجاست. توی چمدان بزرگ مشکی رنگ، روی صفحه لب تاپ، توی لیست دوستانم روی گوشی تلفن. من هستم و نیستم. توی این جسد جا نمی شوم انگار. گوشه های کج و کول شده ام از این تنی که با مهارت تمام و طی سالها بدون عیب و نقص ساخته بودمش بیرون می زنه، تار موهای سفید و خطوط روی صورتم با جوانی خام  این موجود بیست و چند ساله کنار نمی یاد. تن من جفت شده، نوازش کرده و نوازش دیده و قادر نیست بار بکارت ترحم آمیز این دخترک  نجیب محبوس  در کانون گرم خانواده را به دوش بکشه.وای خدای من! بازگشت فاجعه باره. بازگشت همه چیز را خراب می کنه. من فرو میروم. من با هر بازگشتی در هم میریزم و تهران و سیدنی و ملبورن درونم سقوط میکنند و دور و دور تر می شوند. فرار یه هفته ای به تهران، تنها راه رها شدن از این کابوس بازگشته. دامون تهران، بهترین نسخه منه.دامون تهران را خیلی دوست دارم. نترسه! وحشیه! سرکشه! دامون تهران تغییر را درون خودش نهادینه کرده انگار و برای همین هم هست که بازگشت به این تن  اصلا شبیه بازگشت نیست. دامون تهران به معنی ادامه دادنه راهی هست  که انتخابش کردی و نه برایش انتخاب شدی. دامون تهران  تجربه می کنه. گذشته را با حال ادغام می کنه و محصول این سنتز به طرز عجیبی قابلیت انطباق با واقعیت روزمره زندگی اطرافش را داره. در هر سفری، توی ایستگاه راه آهن تهران، تنی  که روی صندلیهای پلاستیکی سالن بزرگ انتظار رو به روی تلویزیونهای بزرگ دیواری جا گذاشته بودم را مشتاقانه بیدار می کنم. هر بار انگار که زمان به ۲ نیمه شب ۱۰ اردیبشه ۱۳۸۹ برمی گرده. از قطار پیاده می شوم و رو به روی ایستگاه راه آهن نوید با سمند سفیدرنگش منتظرمه. دیدی که بلاخره اومدم و هر دو کر کر می خندیم. هر بار، حتی وسط چله تابستان هم نسیم خنک شب ۱۰  اربیهشت ۱۳۸۹ که از  پنجره باز خانه آرمان تو میامد را روی تنم حس می کنم. اولین شب رهایی. من موفق شده بودم. من خودم را آزاد کرده بودم.  من توی این شهر هنوز زنده ام. زنده تر از ملبورن و قطعا هزاران بار زنده تر از سیدنی و چقدر سخته توضیح دادن این گریزهای چند روزه به مادر. به مادری که حجم ناگفته هایم بهش از مرزهایی که بشه ازشان گذر کرد سالهاست که عبور کرده. دو سال پیش که برگشته بودم مادر تعریف می کرد که پدر گفته که دامون اگر برای همیشه برگرده جایی به جز تهران نمی مونه. فکر نمی کنم تهران پدر شباهت چندانی به تهران من داشته باشه.  پدر اما انگار که من را بهتر می شناسه. شاید برای همین هم هست که ما هیچ وقت با هم حرف نمی زنیم. نه قادریم به تظاهر به روزمرگی  و نه می خواهیم و می توانیم که سنگینی بار مسؤلیت حرف زدن در مورد ناگفته های دو دهه آخر زندگیمان را تقبل کنیم و نتیجه کاریا سکوت سنگین همیشگی است و یا شیشه های خرد شده میز اتاق پذیرایی و  فریادهای می کشم، خودم را می کشم پدر و جیغ های هیستریک من و درماندگی مادر از دیدن این افتضاح. دخترک کولی تهران و زن در هم کوبیده شده سیدنی از درون تن خفه خون گرفته دامون تبریز می جوشید و فواران می کرد. فحش نده. فحش نده. فحش نده. جیغ جیغ جیغ. می کشم، می کشم می کشم. جیغ جیغ...

من از تلفن بدم میاید. از شنیدن صدای ساعت دیواری توی تماسهای اسکایپی، از دیدن پنجره باز بالکن آشپزخانه. من از چرخش ناگهانی دوربین توی اتاقم  بدم میاید. از کی دوباره برمی گردی ها، از دلتنگیها. من از احوال پرسی های راه دور بدم میاید. از  ناکامی برای بیدار کردن نسخه های قدیمی دوست داشتنی از راه دور . از سکوتهایی که در آنها خبری از خیره شدن نگاهها و لمس دستها نیست.  من از این همه تفاوت وحشت زده می شوم. تصور گذشتن این همه سال، خمودی و محو شدن این همه فانتزی، این همه امید. چطور می شود به دیدن چهره ات پشت صفحه مونیتور یا حتی بدتر از آن تنها شنیدن صدایت قانع شد. فاصله ها حقیقی اند. حتی لحظه ها هم برای ما یکی نیست. فضای زمستانی نیمه شب ملبورن را نمی شود به زور به گرمای مرطوب ظهر تابستان شهسوار گره زد. میفهمی نه؟ می فهمی.  ترس از نشناختن، ترس از نفهمیدن و فهمیده نشدن، ترس از  تکرار و تشدید فاصله است که مانع برداشتن گوشی تلفن می شود. راه حل من برای اجتناب از سردرگمی بین دهها جسد رها شده و برای دور شدن از جنون تکرارهای بی پایان  تنها و تنها حرکت به جلوست. اینجا نقطه تلاقی  قصه های محبوب تو و اسطوره های مورد علاقه من است. دختر شاه پریان و اوریدیس هر دو با کوچکترین نگاه به گذشته به هیات گذشته در خواهند آمد. جمود. من از جمود درست به اندازه مرگ و حتی بیشتر از آن می ترسم.