پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

همین طوری الکی ییهویی

خب همش  دو سال و دو ماه شده از آخرین باری که اینجا نوشتم.  دو سال و دوماه خیلی زیاد نیست. توی این مدت شاید بیشتر از تعداد انگشتای یک دست به یاد اینجا نیافتادم. اینجا هم شده بخشی از واقعیت شماره ۱ که بازگشت بهش تا وقتی در واقعیت شماره ۲ زندگی میکنم  یه جور تابو محسوب میشه که فقط هر از گاهی و اونم در مواقع اورژانسی باید که شکسته بشه. اینکه چرا ییهو یاد اینجا افتادم هم داستانی داره که لاجرم به یک موقعیت اورژانسی  ختم نمیشه اما وخامت های خاص خودش را داره. یک کسی یه جایی یک دیواری راشکسته و این شده نتیجه اش که من بیام و باز گذشته خواری کنم اینجا. گل نمی گیرم نمیدونم چرا در این نکبت کده را که بمیره یکبارکی و راحت بشم . آخه کدوم دفتر خاطراتی  ۱۲ سال کش میاد که اینجا باید استثنا باشه. واللا!


روزهای بیهوده

اینکه کوبانی سقوط می کند یا نه مهم تر از بازی خرگوشهای جنوب با بولداگهای غرب سیدنی نیست.


دولت کریمه استرالیا در یورشهای آنتی ترور خودش اعضای یک گروهک تروریستی مسلمان را در شهرهای مختلف دستگیر کرد. یک شمشیر ذولفقار دکوری همراه با چند زن و کودک دستبند زده کل نتایج این مبارزه قهرمانانه برضد داعش در استرالیا بودند. ما در این گوشه فراموش شده دنیاخیلی عاجزانه به دنیای خیلی دموکرات غرب التماس می کنیم که لطفا ما هم بازی! که هلو! هلو! اتنشن پلیز! اتنشن. 


گفته می شود هدف بعدی در برنامه شوت پناهنده ها بعد از گینه نو کشور به شدت پیشرفته کمبوجیه است. شما بیخود می کنید که مثلا به جرم همجنس گرایی از ایران فرار میکنید. ما میفرستیمتان به پی ان جی (بخوانید همون پانوا گینه نو) پایتان از گلیمتان یه وجب درازتر شد تشریف میبرید زندان به مدت ناقابل ۱۰ سال. خوشتون نمی آید جل و پلازتان را جمع کنید برگردید همون خراب شده ای که بودید. در ضمن خودکشی هم آپشنی هست که خیلی ها اینجا مد نظر قرار می دهند.

ما اینجا توی کشورمان خیلی دموکراتیکیم بده خودمون بکشیمتان. در عوض می دهیمتان دست قمه کش های گینه نو تا با تبرزین بیفتند به جانتان باشد که رستگار شوید (سرچ کنید رضا براتی اگر هنوز از خیلی بیخبرانید)


کشور خوش شانس، کشور ساحلهای طلایی، کشور نژادپرستان توی روز روشن، کشور مردمان چینی گریز، خاورمیانه ای گریز، هندی گریز، هرچه به پاکی و سفیدی صورت آب آهک زده آنگلوساکسونی ما نیست گریز...


امروز یکشنبه است. چنان صلح و آرامش چندش آوری در فضاست که لحظه ای باورم نمی شود کوبانی و پاسگاه تعمت آباد و داعش و ابولا و... واقعا وجود دارند. زمان انگار که در این محدوده جغرافیایی مدتهاست که متوقف شده است...

ساعت 1:18 صبحه.

Before Sunrise و Before Sunset را دیدم و الان که دارم Before Midnight را دانلود می کنم تنم یخ کرده از ترس!

اگر گذشته و حال زندگی یک نفر در دو سری از یک تریلوژی نمایش داده بشه، اگر آدمی تجسم عینی خودش را ببینه که در شخصیت یک کاراکتر فیلم متبلور میشه و شکل می گیره چه تضمینی وجود داره که قسمت سوم آینده واقعی همان فرد واقعی نباشه؟

ها؟

من از آینده می ترسم...

خانه

بودن

و فقط و فقط بودن

آدمها فوق العاده اند. حتی وقتی سه نفری با هم حرف میزنند و تو نصف بیشتر حرفها را نمیفهمی

و میخندند و تو هم میخندی. بی هیچ دلیلی برای خندیدن. بی هیچ دلیلی.

لم دادی روی مبل و Porcupine Tree گوش میدی. Lazarus و یادآوری خاطراتی نه چندان دور. خاطراتی که آزاردهندگیش عجیب با احساس آرامشی که این آهنگ بهت میده در تضاده. باید که بگذری. باید...

بقایای کیک، شیشه شراب سفید باز نشده و به هم ریختگی لذت بخش خونه. خونه! چه کلمه عجیبی. حسی که سالها بود فراموشش کرده بودم. خوابگاه تهران که فرسنگها دور بود از تعریف خونه و این دربدریهای یک ساله هیچ وقت جایی به معنای واقعی خونه رو برام به همراه نیاورد. اما اینجا، این آخرین پناهگاه که نیمه جان و به هم ریخته بهش رسیدم و بهش چسبیدم، اینجا فوق العاده است. 

sentimentalباز هم Porcupine Tree درام و Steve Wilson و رویا و کابوس درهم آمیخته می شن.


خیلی دور...خیلی نزدیک

خونه دریان دیگه نیست. با اون فضای نیمه تاریک و اون بالکنی که میتونستی تهران رو زیر پات ببینی و اون عکسهای قدیمی روی قفسه و اون فیلمهای به دقت چیده شده. جزئیاتی که انگار می بلعیدم تا فراموش نکنم. آخرین لحظات بودن در فضای آشنای اون خونه لعنتی. آخرین لاین ها، اخرین نگاههای سرشار از حسرت لحظات از دست رفته...

و اینجا اگر تکرار تجربه دردناک گلهای لاله عباسی رو داره بکری تجربه های نو و بی بدیل دیگه ای رو هم بهت هدیه میده. لذت درک دوباره و دوباره انسانیت فراتر از همه مرزهای سنی، زبانی، ملیتی وقتی کتابی رو از یک زن 60 ساله استرالیایی هدیه میگیری تا اینطور برات امضاش کنه که این بهترین هدیه ای هست که تا به حال به کسی داده.

طعم ترش و شیرین همه اون فضاهای مشترک وقتی زبان مشترک موسیقی بیگانه ای رو آشناتر از هر هم زبان و هم وطنی میکنه.

تجربه لحظات آشنای هم آغوشی اینبار اما به زبانی غریبه

لحظات ناب طنین انداختن سرود انترناسیونال در فضای سالن و درک اینکه اگر خونه دریان دیگه نیست در عوض خیابانها متعلق به همه ماست. خیابانهای همه دنیا و رفقایی که درک عظمت انسان بودن و امید به فردایی بهتر مبارزاتشون، رویاهاشون و در نهایت زندگی هاشون رو اینطور به هم گره میزنه و در هم ادغام میکنه. امید و مبارزه برای فردای بهتر، فردای سرخ...

و من اینبار با اطمینان به تجربه بی بدیل خودم میگم که انسانها بی مرزند و هویتهای قراردادی رو میشه با زبان مشترک انسانیت به چالش کشید و در هم شکست.

یک جهان

یک درد

یک مبارزه



حقیقت به جای رویا

در این 4 سال اولین بار بود که یک ماه کامل از دست رفت! در نهایت چرخه شکسته شد و چقدر عالیه که بلاخره نظم کذایی این وبلاگ به هم خورد و فوبیای آزاردهنده من برای به روز کردن اینجا حداقل یک بار در هر ماه اونهم به هر قیمتی اینطور از بین رفت...

نه اینکه حرفی نباشه برای گفتن که برعکس خروارها خروار کلمه و تجربه نو و بی بدیل دارم برای نوشتن. تنها چیزی که کمه احساس نیاز به اینطور بیان کردنشونه. شاید هم این فیس بوک مادر به خطا باعثشه. عادت به نوشتن و خوندن متنهای دو بند انگشتی. فشار دادن یک دکمه برای بیان کردن احساساتت، افکارت، اینکه تعطیلات آخر هفته رو چه کار کردی، با کی ها کجا رفتی، به چی فکر کردی، داری چی کوفت میکنی، آخرین بار با کی خوابیدی، تو کدوم خراب شده ای هستی، خوشحالی؟ نگرانی؟ افسرده ای؟ زنده ای؟

فیس بوک، استفراغ همگانی چندین میلیون انسان...

..........................................................................................

نزدیک چهار ماهه که اینجام. سرخوشی روزهای اول خیلی سریع جاش رو به دلتنگی داد و دلتنگی هم چند ماه بیشتر دووم نیاورد. وقتی تصمیم میگیری در دنیای واقعیات زندگی کنی نه در خاطرات گذشته یا خیالات و رویاهای دور و دراز آینده لاجرم باید خیلی زود خودت رو جمع و جور کنی، پتانسیل ها و امکاناتت رو بسنجی و بهترین کار رو در لحظه انجام بدی.

استرالیا بهشت نیست. البته هیچ وقت چنین توهمی نداشتم که با جامعه ای بی عیب و نقص مواجه خواهم شد اما فرصت بزرگی که توی این یک ماه اخیر بدست آوردم که این کشور رو نه از بین آدمهای خوشحال در حال پرسه زدن در اطراف اپرا هاوس و فروشگاههای شیک سیتی بلکه از زبان و نگاه روایتگر مردم واقعیش بشناسم، این حقیقت رو بیشتر و بیشتر بهم ثابت کرد. بنابراین  اینجا  توی این بلاگ از استرالیای تبلیغ شده در کارت ویزیتهای وکلای مهاجرتی، استرالیای کارت پستالها، سرزمین رویایی مردم ایستاده در صف انتظار برای گرفتن اجازه ورود خبری نیست.

بگذارید خروارها خروار انسان دیگر روایتگر زیبایی هایی باشند که صد البته من منکرشون نیستم اما در تکرار و باز تکرارشون هم سودی نمیبینم.

اینجا کلونی سفید هاست جایی در دورترین نطقه از دنیایی که مردمش بهش تعلق دارند یا حس می کنند که زمانی تعلق داشتند.

اینجا سرزمین دزدیده شده بومی هاست. بومی های تا همین اواخر محروم از حتی حق تحصیل. بومی های غرق شده در الکل در عزای از دست دادن سرزمینهای اجدادی. بومی هایی که پلیس به خاطر هر از چندگاهی کشتنشون! حتی مواخذه هم نمیشه. بومیهایی که همیشه مطرودند، مظنونند و مورد تنفرند به خاطر تبدیل شدنشون به موجودات مفلوکی که اینجا شاهدشونیم.  دگردیسی که ثمره مستقیم سیاستهای دولتهای استرالیایی در طول تاریخ این مملکته.

اینجا سرزمین ساحلهای شمالی با ویلاها و پورشه ها و بنزها ست و محله های جنوبی و غربی عربها، ترکها، زردها و صد البته جامعه بزرگی از خود اوزیهای طبقه میانی و پایین جامعه

اینجا سرزمینیه که پناهنده ها رو برای سالها در مراکز شناسایی در بلاتکلیفی معلق نگه میداره. هویتشون، شخصیتشون، احساساستشون، هر آن اندک داشته هاشون رو هم ازشون میگیره و در نهایت اگر خیلی خوش شانس باشند تفشون میکنه به جایی در میان انبوه جمعیت کارگر چینی، اندونزیایی، فیلیپینی، عرب، ایرانی...

اینجا سرزمینیه که نفرت نژادی زیر نقابی از خنده های گل و گشاد به روی توریستهای ولخرج چینی که گله گله مشغول خرید کردن و فیلم گرفتنند و دانشجوهای بین المللی که بیرحمانه چاپیده می شوند و زردها و گندمگونهایی که بی سر و صدا در حال انجام دادن پایین ترین شغلهای جامعه با کمترین دستمزدها و امنیتهای شغلی هستند، پنهان میشه.

اینجا هم مثل همه جای دنیا سرمایه است که حکمرانی میکنه، بانکها هستند که سیاست کشور رو تعیین میکنند، پلیس هست که در خدمت سرمایه مخالفان رو سرکوب میکنه چنان که به عینه در جریان اشغال سیدنی در حمایت از جنبش وال استریت شاهدش بودم و در خشونت باور کنید که اگر بهش بال و پر بدهند چیز کمی از نمونه های داخلی ما نخواهد داشت، اینجا هم دادگاهها پتانسیل بالقوه تبدیل شدن به بیدادگاه رو دارند. اینجا هم انسانها با شغلها و محله ها و ماشین هاشون قضاوت میشوند، اینجا هم مردم در مقابل تلویزیون و روزنامه ها مسخ شده اند...

اما از آنجایی که هر تزی آنتی تز خودش رو بازتولید میکنه و استرالیا هم از این قاعده مستثنی نیست اینجا هم میشه نشانه های آشنا رو دید و بازشناخت.

انسانهایی با دردهای مشترک، شادی های مشترک، حرفهای مشترک و مبارزه که زیر پوست شهر جریان داره.

پرچمهای سرخ هم چنان بر افراشته اند و انسانها به زبانی بیگانه کلماتی آشنا رو سرود می خونند...




دستها

دستها در هم پیچیده میشه و انگشتها همدیگه رو نوازش میکنند

دستها خطرناکند چون عطش ناک میکنند و جسارت می دهند

و اگر در ساحل دریا، در تاریکی غروب و مستی کامل روی شنها دراز کشیده باشی دستها در نهایت فقط راه به لبها می برند

در اون مکث کوتاه بین تصمیم و عمل، در اون چند ثانیه کوتاه که نگاهمون در هم گره خورده، لبخند میزنم و آهسته زمزمه میکنم که ... پشیمون میشی...

جریان لذت مثل شریانی از خون تازه روی لبهام جاری میشه و کلمات رو با خودش میشوره و محو میکنه

دریا و آسمون میچرخه و همه چیز دوگانه و سه گانه میشه

لذت چشیده شدن، لمس شدن و در هم پیچیدن با نهایت قدرت زبانه میکشه و بعد در یک آن خاموش میشه

 موج سرکش عصیان چند دقیقه ای بیشتر تاب نمی آره و بعدش به نخواستنی بزرگتر از خودش تبدیل میشه

آروم در گوشش زمزمه میکنم که...پشیمون میشی...پشیمون میشی...پشیمون میشی...

ساعت 12 نصف شبه، تنها در خیابانهای این شهر سرد و ساکت قدم میزنم

حسی که دارم آمیزه ایه از تهوع و سردرد و طعم بوسه

مزه مزه اش میکنم و با خودم فکر میکنم که چرا یک روسپی به دنیا نیامدم!

پشیمون میشم... من همیشه پشیمون میشم...

نویسنده سطر آخر رو پس میگیره چون در لحظه تمام کردن این نوشته، بیشتر درگیر تابوهای ذهنیش بوده تا احساسات واقعیش و حالا که دوباره داره اون اتفاق رو مرور میکنه متوجه میشه که پشیمانی از درک و قبول تجربه تازه ای که به هر حال اتفاق افتاده، فقط و فقط راه به یک خودآزاری بی سرانجام می بره...

پاییز

فردا تعطیله، هنوز عادت نکرده ام به تعطیلی شنبه و یکشنبه اینجا...

دیروقته، دارم پیاده برمیگردم خونه، سوت میزنم و سیگار میکشم... ترسی نیست، دیگه دلهره ای از تاریکی ندارم.

خورشید داره میدرخشه، روی چمنهای یکی از تپه های سرسبز سیدنی پارک رها کردم خودم رو، لاکری موسی گوش میدم و مانیفیست مارکس رو میخونم...

صدای موسیقی به طور دیوونه کننده ای بلنده، لیوانهای آبجو هی پر و خالی میشن، فضا تاریک و روشنه، کلمات دوباره نامفهوم شدند. ریتم میگیرم، لیوانم رو بالا میرم ، گرم میشم و ...

دو نصفه شبه، هنوز بیدارم، دلم عجیب تنگ شده برای طبقه بالای نشر رود جایی که میشد ساعتها بین کتابها لولید، دلم تنگ شده برای خانه، پارک لاله، کریم خان و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه از این دست...

سرکلاسم، اسلایدها از جلوی چشمم میگذرند و کلمات انگلیسی روی ذهنم جاری می شوند. بدک نیست، میفهمم چه خبره و همین کافی و امید بخش به نظر میرسه...

قهوه میخورم و نان شیرینی، توی یه کافه وسط کتابهای دست دوم یک کتابفروشی آروم و عتیقه ام که توی های و هوی سیدنی پیداش کردم. هیجدهمین برومر منتشر شده در سال 1948 رو میخونم، حس خوبیه لمس کردن جلد کتابی که نمیدونی چند دست و کجاها

رو گشته تا به تو رسیده...

هنوز رو ترمز کردن با دوچرخه مشکل دارم! اما پر رو تر از اونی هستم که باهاش تو خیابون نرم...

صدای اس ام اس میاد، فاصله بین خودم تا گوشی رو پرواز میکنم! چقدر سخته انتخاب کلمات برای نوشتن چیزی که فقط باید حس بشه... بذار شرح داستان نیمه کاره ام فقط برای خودم باقی بمونه...

هارمونیکا میزنم، روی اقیانوس قایق سواری میکنم، پشت بزرگترین مانیتوری که تا حالا دیدم میشینم و کار میکنم، دلتنگ میشم، افسوس میخورم، لذت میبرم... زندگی میکنم...