پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

مثل مرور خاطراتی بود که هیچ وقت اتفاق نیافتاده. حس آشنای بازگشت به گذشته ای که زندگی نشده. مثل احساس شور و شیرین به یاد آوردن گنگ ترین خاطرات کودکی  از لابه لای تصویرهای مبهم ذهنی. من تلاشی نکردم برای چنین بازگشت عظیمی. روح من هم از این نمایشنامه که آن روز آفتابی پرده به پرده جلوی چشمانم اجرا شد خبر نداشت.

پلان اول

 توی جنگل راه می رفتم سرخوش و رقصان. تلالو آفتاب بود و انعکاس صدها سایه سبز در چشمهایم. سبز درختها، سبز بوته ها، سبز چمن ها و هر رنگ مثل اینکه از منشوری عبور کرده باشد می شکست و صدها سایه سبز و طلایی و قرمز و نارنجی  در همه ابعاد فضا تکثیر می شد. زبری تنه  درختها واقعی بود. آبی آب خلیج هم . من مثل باد لابه لای این درختهای نازک و روی زمین مسطحی که با چمن فرش شده بود می دویدم و از شادی فریاد می زدم. درختها غول آسا بودند و بوته ها بلندتر و من کوتاه تر از همه شان . بچه بودم انگار. من اینجا بچه بودم انگار. احساس گزنده به یاد آوردن کودکی زیسته نشده مثل زلزله ای تکانم میدهد. من زمانی، زمانی خیلی دوراینجا مثل باد از لابه لای این تنه های نازک درختها که آن موقع نازک تر هم بودند دویده ام. لعنت به این تنه درخت افتاده بر لبه ساحل که با نشستن روی آن و هم قامت شدن با آن کودک باستانی همه معنای این مکانی که از همان اول هم به طرز آزاردهنده ای برایم آشنا میزد دگرگون شد. ای لعنت به این سیل اشک که تمام نمی شود انگار. کودکی من را چه کار به سنت جوج بیسن استرالیا! کودکی من که هزاران کیلومتر دورتر از اینجا، در دامنه های سهند و سبلان گذشته. حداقل منی که می شناسم، منی که تا این لحظه تصور می کردم که می شناسم .  

پلان دوم

خوابگردها در دنیای ما راه می روند اما در جهان خودشان قدم می زنند. واقعیتهای خودشان را خلق می کنند و چه کسی میتواند ثابت کند که کدام واقعیتی واقعی تر است. و  آن روز آفتابی من بیدار نبودم انگار. جهان ملغمه ای بود از خواب و بیداری،  رویا بود و نبود، سنت جورج بیست استرالیا بود و نبود. من بودم و نبودم و آن خلیج مثل بهشت با آن نیمدایره وسیعی از آب  که موجهای ریزش از همه طرف به سمتم میامد، آن رویای ۲۰ تیر ۱۳۸۶ از لابه لای درختهای ساحل مثل یک حقیقت مسلم بیرون آمده بود و جلوی چشمهایم جلوه گری می کرد. باید که تن به آب میزدم. باید که به رو شنا می کردم تا گرمای خورشید را روی تنم حس کنم. باید که بلند می شدم تا خودم را وسط خلیجی به زیبایی بهشت ببینم با نیم دایره وسیعی از آن که احاطه ام کرده و آن همه موج ریز. باید این بار از زاویه درست به همه این تصاویر نگاه می کردم مطمئن بودم که آب اینجا تا کمرم هم نیست.  این رویای من بود، سرزمینی که ۸ سال پیش در رویایی نه چندان لذت بخش خلق کرده بودم و بلاخره مخلوق خودم را در دنیای سایه ها به دنیا می آوردم. خوب نگاه کن! تو اینجا خدایی دختر! خدا! نرفتم. نکردم. ندیدم و هیچ گاه نخواهم فهمید. با چشمهای باز از این رویا-واقعیت گذشتم.  چشمهایی که از شدت اشک به خون نشسته بودند.

پلان سوم

تصاویر با شتاب از من عبور می کردند. رنگها منفجر می شدند و ترکشهای نور همه درختها و سنگها و حتی جزیره های دوردست را تکه تکه می کردند. من بودم و نبودم. زمان بود و نبود. دوچرخه سوارهایی که لا به لای بوته ها گیر کرده بودندواقعیت داشتند و نداشتند. وای دوچرخه سورهایی که اینجا، هزاران کیلومتر دورتر از هر تمدنی هم در مکان و هم در زمان گم شده بودند با شلوارکهای چسبان و تاپهای صورتی و کلاههای ایمنی که تا نوک دماغشان پایین آمده بود. تصاویری به شدت ابلهانه. مثل قطعه ای ناجور از یک کلاژ که عجیب توی ذوق می زد. دل پیچه خنده را یادم هست و اشکهای سبک یک شادی بکر و وحشی که از درون بهم چنگ می انداخت و حریصانه گوشت تنم را میدرید. از عمق درماندگی تا اوج سرمستی فقط چند دقیقه فاصله بود و روح من چنان شتابان می رفت که از گذر خطی زمان پیش می افتاد. گوشه های دور جهانهای دور از هم به هم می رسیدند و در هم ادغام می شدند. قوانین فیزیک تاب می خوردند و راه باز می کردند تا من تا سرحد انفجار در همه ابعاد عالم متسع بشوم.  انعکاسنور دم غروب خورشید روی خزه هایی که خلیج را پوشانده بود، شادی نارنجی رنگی را روی سطح آب پخش می کرد. موج که میخورد رنگ تند این پیش زمینه طلایی-نارنجی تا عمقی از آب بازتاب میشد و همه حجم دریا به رنگ زعفرانی در میامد. شادی از عمق آب می جوشید و کف می کرد و بالا می آمد و چشمهای من برای اولین بار همه جهان را در هر چهار محور مکانی و زمانیش در فوکوس می دید. عمق میدان تا بی نهایت. گذشته و آینده به شفافیت لحظه حال. جهان همه درها و پنجره هایش را به رویم گشوده بود و من روحم را در برابر این سیل عظیم روشنایی برهنه کرده بودم . نمی دانستم که چقدر می توان چشم در چشم خورشید دوخت؟

پلان آخر

فرود آمدن درنا را من ندیده بودم. درنا در آن جزیره سنگی کوچک نزدیک ساحل که جز چند درخت باریک اندام چیز دیگری نداشت، ناگهان بر من متجلی شده بود. زیباییش نبود که نفس کشیدن را از یادم برده بود. برق بالهایش زیر نور غروب هم نبود. گردن خوش تراش و بلندش هم که مغرورانه سر افراشته شده بود، نبود. نگاهش...ای لعنت بر نگاهت درنا. چشم در چشم بودیم. همه دنیا به تماشا ایستاده بود. همه صداها محو شده بود. تنابنده ای نمی جنبید و درنا قدم به قدم نزدیک تر می شد و با هر قدم من به اندازه صدها سال نوری در درونم سقوط می کردم. خودم را میدیدم که قدم به قدم به خودم نزدیک تر می شوم.  وای که اگر درنا به من می رسید و من از درنا عبور می کردم! دروازه های جهان با هر گامی که برمی داشت کمی بیشتر گشوده می شد.  به من نگاه می کرد و من تنها نیازمند یک نگاه بودم تا آسوده خاطرم کند. تا بگشایدم تا به در آیم و اینبار این روح سپید پوش خیال پا پس کشیدن نداشت. کلید آبی داخل جعبه پاندورا می چرخید و من ذره ذره به پیچ دیواری که آن حقیقت وحشتناک پشت آن پنهان شده بود، نزدیک تر می شدم. بیا! بیا! یک قدم. فقط یک قدم یک! دو! سه! نپریدی؟ هه! هه! هه!... نپریدم. نرفتم. باز کردن در جعبه جادو کار من نبود. پا پس کشیدم و در نیمه گشوده به رویم بسته شد. برو! خواهش می کنم برو! و درنا فرزانه تر از آن چیزی بود که درنگ کند. به محض شکستن این طلسم پشیمانی خوره ای می شود که تا ابد روحم را خواهد خورد. درنا نیم چرخی میزند و کمی دورتر فرود می آید. فاصله ای که برای نشکستن روح من زیر بار سنگینی دروازه های اینبار بسته شده جهان کافیست. بر می گردیم و کمرکش تپه را تا تمدنی که این بار نیم ساعت هم از ما دور نیست بالا می رویم. آخرین نگاه. تصویر مینیاتوری درنایی در جزیره کوچک سنگی نزدیک ساحل با درختان سدر نازک اندام و خورشیدی که غروب کرده. بدرود توتم زیبای من! بدرود. با خودم زمزمه می کنم که پرواز شامگاهی درناها را یک سر به سوی ماه است. پرواز شامگاهی درناها! ای لعنت به من که ندیدم. ای لعنت به من که نفهمیدم. 

در گور خاطر من، غباری از سنگی می روید، چیزی نهفته اییم می آموزد، چیزی که ای بسا می دانسته ام، چیزی که بی گمان در زمانهای دوردست می دانسته ام...


ساعت ۳ صبحه. متنی را که مدتها پیش نوشته بودم و ماهها بود که در چرکنویس های وبلاگ  به انتظار یک ویرایش حسابی خاک می خورد را کلا  بی خیال شدم.  اون روایت این تجربه نبود. ارضام نمی کرد. اینی که امشب بعد ۴ ساعت کلنجار رفتن با خودم نوشتم هم نیست اما حسش نزدیک تره به اون فاز و فضا. نمیدونم، شایر تاثیر موزیک بود این بار. Goldmund  چهار ساعته که داره پلی میشه. ذهنم عوض اینکه آروم بشه به هم ریخته تر شده. دلم سیگار می خواد...

و تو هیچ وقت نخواهی فهمید

یادم نمی آد آخری باری که واقعا چیزی نوشتم کی و برای کی و چی بوده اما میدونم که مدتها از روش گذشته. زمانی بود که کلمات میجوشید و سرریز می شد اما حالا که مینشینم پای کامیوتر، کیبورد هی به من زل میزنه و من هی به کیبورد زل میزنم و دست آخر همیشه منم که کم میارم و میرم سراغ اینترنت و فیبسوک و لایک و "عالی بود" ها و "با اجازه شیر کردم" ها و "واااای چه خوشگل شدی توی این عکس" ها و ...الی آخر ...

و دیشب اگر اتفاق نمی افتاد امروز هم روزی میشد مثل همه روزهای دیگه. که در واقع هم هست. آخرین روزهای آفتابی و گرم پاییز سیدنی، صدای پرنده ها، همهمه دور ماشینها و تنبلی همیشگی من که باعث شده امروز هم قید دانشگاه و این درس و تحقیق مزخرف را بزنم و تا ساعت 11 صبح بمونم توی تخت...

و چیزی که عوض شده همینیه که اینجا توی تخت نشسته و داره سعی میکنه کلمات را به زور از مخفیگاههاشون بیرون بکشه و بنویسه. پروسه دردناکیه...

بعد اینکه برای اولین بار به قول سیاوش "چرخش دوار محورهای همیشه ثابت زمان و مکان" را تجربه کردم و کمی تا قسمتی تا کرانه های البته دور جنون رفتم. این تجربه به این شکل ترسناکش دیگه تکرار نشد و البته چه خوب که نشد! تصور میکردم بعد این همه سال همه کنجها و گوشه ها و حقه های این جگرگوشه 7 برگ را میشناسم و توی دام هیچ کدومشون نمی افتم اما دیشب ذهنم با بلندترین صدای ممکن بهم گفت زکی!

بالا رفتن تپش قلب نشانه آشنای فاز نه چندان خوشایند استرسه. میشناسمش و میدونستم باید باهاش چکار کنم! نشسته بودم روی تخت تیم. اتاق به هم ریخته و پنجره های تمام قد چوبی که طاق باز بود و منظره برجهای شهر و دورنمای تنها خیابان دوست داشتنی سیدنی و شبی که داشت کم کم از راه میرسید. از همون اولش هم چیزی انگار که درست نبود. تیم رفت سراغ نیروانا و من میدونستم که موزیک کرت کوبین با اون چشمهای شازده کوچولوییش که جوری نگاهت میکنه که انگار هیچ چیزی توی دنیا به پشیزی نمی ارزه مثل پل صراط میمونه که یا رستگارت میکنه و یا...رستگارت میکنه!

و من رستگار شدم انگار... مرگ را دیدم. همونجا بود. توی اتاق تیم داشت نفس میکشید و من با هر نفسش انگار که از نفس می افتادم. داشتم جدی جدی میرفتم. یک آن زمان متوقف شد. موزیک محو شد. بهت زده بودم. فضایی بود که حتی نمیتونم به ترس تعبیرش کنم. نمیدونستم در برابر مرگ چه کار باید کرد. تا به حال نمرده بودم.

لحظه، تک تک هزارم های یک لحظه، عظمت و وجود تک تک هزارم های لحظات اون شاید نه حتی 5 دقیقه کذایی انگار که ساعتها طول کشید تا بگذره. میدیدم که داره تموم میشه و با خودم فکر میکردم که اینطور. که این آخرشه. که بزرگترین کنجکاوی دردآور تک تک ماها که خوب بلدیم از همدیگه و حتی از خودمون پنهانش کنیم که چطور و کی و کجا میمیریم داره جواب داده میشه.  داشتم میدیدم که همه اون آینده ای که تصور میکردم خوب یا بد باید که زندگی کنم هیچ وقت دیگه اتفاق نمی افته. که همش خواب و خیال بوده. مثل بیرون آمدن از مارپیچ پایین رونده "تول" نبود. نه بلکه دقیقا برعکس، مثل کشیده شدن به درون یک هزارتوی وهم آلود بود و من جدی جدی داشتم میرفتم...

و مساله اینجاست که نمیخواستم که بمیرم. نمی خواستم برم. خبری از اون آرامش سکرآور مرگ که خیلی ها ادعای تجربه اش را دارند نبود. زندگی با همه جذبه و وسوسه های جنون آمیزش بیرون من میکشفت و جاری میشد و قهقهه میزد. زندگی فوق العاده بود. سکرآور بود. زندگی قویترین دراگی بود که همه مون روش بودیم و نمیدیدیم و نمیفهمیدیم که چقدر بالاییم و اینکه من میدیدم شاید برای این بود که برای اولین بار به انتهای طنابی رسیده بودم که به همه این شیفتگی جنون آور وصلم میکرد. امیدی نبود و نقاب تکرارهای مداوم روزها و هفته ها و سالهای بی هیجان و بی تحرکی که امید به آینده بهتر با رندی تمام روی زندگی تک تک ماها کشیده دریده شده بود. آینده همینجا بود و داشت از دست میرفت و من نمیخواستم که بمیرم... 

و خیلی طبیعیه که آدمی که نخواد بمیره از بقیه بخواد که به آمبولانس زنگ بزنند و بگه و تکرار کنه که حالش خوب نیست. نکته عجیب قضیه این بود که ذهنم قشنگ داشت آینده را میدید وقتی که من مرده بودم و آدمهایی که حتی یک بار هم توی زندگیم ندیده بودم داستان اون شب را با همه شاخ و برگهایی که خودشون بهش اضافه میکردند برای همدیگه و برای غریبه ها تعریف می کنند. که چطور طرف روی وید سکته کرده، که گفته که حالش بده اما دوستش قضیه را جدی نگرفته، که همه چیز اون شب عجیب و غریب بوده. میدیدم که دوستانم در نقل تجربه های پیش آگاهی من از مرگم چند روز مانده به حادثه از همدیگه سبقت میگیرند و حتی یک لحظه با خودم فکر کردم که طفلک تیم، بای پلار باشی و تازه از بیمارستان مرخص شده باشی و روی هزار تا داروی ضد افسردگی و آنتی استرس و کوفت و زهرمار دیگه هم باشی و اون وقت یکی از نزدیکترین دوستانت جلوی چشت بیافته و اینطوری بمیره! چه افتضاحی! 

و این من بودم که داشتم میمردم. یکی دیگه نبود. همسایه خاله مادربزرگم نبود. حتی خود خاله مادربزرگم هم نبود. من بودم. داشت برای من اتفاق می افتاد و همین الان هم داشت اتفاق می افتاد. فرصتی برای هیچ چیز نبود. خداحافظی، دوستت دارم های رقت آور، فرمت هارد کامپیوتر، هیچ چیز و عجیب اینجاست که دیگه اهمیتی هم نداشت. حس مرگ چنان عظیم بود که جایی برای هیچ حس دیگه ای باقی نمی گذاشت و من جدی جدی داشتم میرفتم...

و قدرت جادویی کلمه دوباره بهم ثابت شد وقتی توانستم این کابوس ذهنی را با کلمات به دنیای بالفعل منتقل کنم. جادو همان لحظه انگار که شکست و محو شد. دردی که توی قلبم میپیچید کم کم به درد پریود  که به گمانم منشا و عامل فیزیکی کل این فاز مرگ بود تبدیل شد. اسبهای وحشی توی قلبم کم کم ارام گرفتند و رام شدند. دستهام از لرزش افتادند و خون گرم توی پاهای یخ زده ام به جریان افتاد. پتو را تا زیر چانه ام بالا کشیدم و فروکش کردن تدریجی درد کمرم را با لذت تمام حس کردم. دست آخر شکلاتی که یک ساعتی بود لای انگشتهام له و آب شده بود و پیتزای خوشمزه رستوران ایتالیایی پارما کلا به زندگی برم گرداند.

نمیدونم اسم این تجربه را چی میشه گذاشت. صرفا یه سفر بد از همونایی که برای همه اتفاق می افته؟ یه هشدار روحی برخواسته از ضمیر ناخودآگاهم که بدترین راه را برای اخطار دادن بهم در مورد زندگی که دارم به گندش میکشم انتخاب کرده؟ یه کابوس معنوی؟ تجربه نزدیک به مرگ؟ نمیدونم. و اینکه آیا واقعا داشتم میمردم یا نه؟ مطمئن نیستم. میتوانستم که بمیرم. یادمه چیزی که باعث شد این فاز اینطور اوج بگیره و از کنترل خارج بشه درک این واقعیت بود که هیچ دلیلی وجود نداره که زندگی من نتونه الان و اینجا و اینطور به پایان برسه. که مرگ اتفاق نیافته. و این عین واقعیته. خیلی بی مزه و لوس و تکراری به نطر میاد اینطور گفتنش اما وقتی که عملا داری تجربه اش میکنی قضیه کلا فرق میکنه و یک جور دیگه میشه.

و مهم نیست که اسمش را چی میگذاری. مهم اینه که میدونی که چیزی واقعا اتفاق افتاده. از لحظه ای عبور کردی که دگرگونت کرده و دیگه تا همیشه، چیزی هست که مثل قبل نیست. نوید توی اون روزهایی که دیوانه وار از زمان و کرونوس و پرواز تا خورشید حرف میزد میگفت که روی وید و زیر یکی از درختهای پارک ویکتوریا به نیروانا رسیده و چرا که نه! شاید الان برام قابل درک تره وقتی میبینم که تو دیگه هیچ وقت مثل قبل نشدی.راستی هنوز هم گردنبند ایکاروس ات را داری؟ بال یدکیش را با قو و پروانه طلاییم از گردنم آویزان کردم. اجساد خاطرات مردگان هفت هزار ساله! شاید باید رهاشون کنم تا بروند برای خودشون. مثل همون حلقه ای که زیر آفتاب پیچ خورد و پیچ خورد و برای همیشه توی اعماق آبهای خزر محو شد. جای پرنده ها که توی گردنبدهای طلایی نیست!

یه چیزی واقعا عوض شده انگار...


این آهنگ را هم اینترنت فکسنی و فیلترینگ ایران اگر گذاشت گوش بدید. از گروه Brand New، آهنگی که همیشه خیلی دوست داشتم و حالا انگار کمی تا قسمتی هم مربوطه به این فاز و فضا. فقط حتما حتما با لیریک لطفا.


اعترافات

آدمها هیچ وقت از سرخط شروع نمی کنند. حتی وقتی که متولد می شوند هم سر خط نیستند. ای کاش که توهم تولد با لوحهای سفید واقعیت داشت اما اون گناه نخستین روی روح تک تک ماها سنگینی میکنه. اون هبوط. کدهای درج شده بر روی کلافهای درهم پیچیده حیات ما...

آدمها فقط ادامه میدهند. از حادثه ای به حادثه ای. راه گریزی از گذشته نیست. شاید به همین خاطر هست که پیشنهاد کسانی را که گفتند دامون را رها کن و از نو، یک جای دیگه، رها از بار چندین و چند ساله این فضای سنگین بنویس را با اینکه منطقی بود و هنوز هم منطقی به نظر میاد قبول نکردم. ما به گذشته پیوند خوردیم...

فاجعه ای که این بازی دورهای تکراری و بیمارگون ذهنی را شروع کرد اتفاق افتاد. اما فاجعه ای که برای همیشه این تخته پاره همه طوفانهای قبلی را در هم خواهد شکست، شاید که هیچ وقت اتفاق نیافته. چقدر خوبه که آدمها از آینده خبر ندارند. باعث میشه که همیشه به طور احمقانه ای بهش خوشبین باشند. حماقتی عجیب دلپذیر. حماقتی که لاجرم با امید و مبارزه درهم آمیخته میشه و زندگی همه ما ها را می سازه. از حادثه ای به حادثه ای...

این یک شروع دوباره نیست. خورشید فردا هم همین قدر بی رمق طلوع خواهد کرد. پناه جوها فردا هم در اقیانوس غرق خواهند شد. مردم فردا هم در مصر قتل عام خواهند شد و استرالیایی ها فردا درست به اندازه امروز و همه روزهای دیگه توی حیاط خلوتهای خانه هاشان باربکیو خواهند داشت و توی بارهای شلوغشان آبجو خواهند خورد و از شادی تولد در این کشور خوش شانس هرچی که میتونند بلندتر آروغ خواهند زد. زندگی فردا هم همین قدر ابلهانه و آزار دهنده و در عین حال وسوسه انگیز و اغواگر خواهد بود. چه خوبه که فاجعه هنوز اتفاق نیافتاده.

من را چه به تنهایی و سکوت سحر نازنینم

زندگی باید

لعنت به این منی که نمی نویسه

لعنت...

رفت...

.

نقطه


سر خط


راهی به جز اینم نیست


از اسفند 87 تا شهریور  91 ...

7 کلمه ای که بعد از 4 سال عینا تکرار می شوند. تغییر تنها در کیفیت ماجراست و اینکه کلمات اینبار سرخ رنگند و شاید این بزرگترین و ارزشمندترین چیزی باشه که میشه به دست آوردنش را در این چرخه تکرار 4 ساله ادعا کنم. همین.

مرثیه ای برای یک رویا

باید مرداد باشه الان، 3 ماه میگذره! باورم نمیشه که اینقدر اتفاق توی این سه ماه افتاده باشه اما سکوت اتاق و این تنهایی کذایی بهم یادآوری میکنه که همه چیز واقعا توی این سه ماه اتفاق افتاده. واقعا اتفاق افتاده.

بازگشت به ایران در بدترین زمان و به بدترین شکل ممکن شروع شد و به پایان رسید. شادی بازگشت اگر واقعا شادی یی در کار بود البته، بعد از 3 روز به تلخی مرگ خودخواسته سمانه آغشته شد. بهت و افسردگی بعد از این اتفاق رو نه میخوام و نه میتونم توصیف کنم. انگار وطن کشیده محکمی کشید روی گونه ام تا اون ته مانده امید رو هم از چهره ام بروبه و ببره. و روبید و برد. درمانده و محبوس بین دید و بازدیدهای بی انتهای فامیل، گریه هام مثل همیشه سهم اتاقم بود و قهقهه های خنده ام سهم دیگران. ولی انگار این بار همه چیز اونقدر واضح بود که بارها سوال چرا اینقدر افسرده و کلافه ای رو از این و اون بشنوم. افسرده و کلافه بودم چون با تمام وجودم درک کردم که نمیشه مثل یک توریست به وطن برگشت، که تاوان مرگ سمانه را من باید با انتخاب بین خودم و اون بدم و من اون رو انتخاب کردم و به فاک رفتم. درد داشت دیدن ویران شدن آجر به آجر هر اون چیزی که توی این چهارسال ساخته بودیم. درد داشت ویران کردنش و لبخند زدن، درد داشت تماشای رفتن عزیزی که تمام زندگیت بوده و هست، اما باید انتخاب می کردم. بین به فنا رفتنش و از کنار من رفتنش باید یکی رو انتخاب میکردم و من برای تصمیم گرفتن حتی یک لحظه هم درنگ نکردم و اون مثل ماهی، مثل یک پر سبک کبوتر از لابه لای انگشتهام سر خورد و رفت، رفت. به همین سادگی...

بازگشت به تهران کابوس این رفتن رو به یک جهنم تمام عیار تبدیل کرد. صبح از قطار پیاده شدم، تنها، تنهای مطلق. میدان توحید همون بود که بود، عابرگذر نواب که شبها تند و با ولع همدیگه رو روش میبوسیدیم، عابربانک ملت، تاکسی های ولیعصر اول چمران که روزهای گرم تابستون که نمی شد از خیابونهای فرعی میان بر زد و رسید به پارک لاله اولین انتخابمون بود، کباب ترکی اول ستارخان، انتخاب همیشه آسون و در دسترس امروز کجا بریم، سوپرمارکت سر کوچه سوسن، کوچه سوسن، کوچه سوسن و اون لبخندهای آروم و اطمینان بخش وقتی از سرکوچه میدیدمش که منتظر ایستاده و گرمی دستهاش توی عصرهای زمهریر زمستان تهران. کوچه سوسن و زود میخوابیم، زود صبح میشه، زود میریم سرکار، زود تموم میشه، زود میبینیم همو...کوچه سوسن و اشک و اشک و اشک...

مثل دیوانه ای که از خودآزاری لذت میبره سوار همون تاکسی های لعنتی شدم تا ولیعصر. غیرقابل توصیف و دور از انتظاره میزان دردی که یک نفر میتونه تحمل کنه و نشکنه و نیافته. که با نشستن روی اون سنگ آشنایی که روش مینشست و منتظرم میشد توی اشک هاش غرق نشه، که با دیدن اون جگرکی کوچک از درد به خودش نپیچه، هر مغازه، هر کنج، هر خیابان فرعی کشاورز و کریم خان روایت خودش رو داره، به خودم لعنت می فرستم به خاطر حجم انبوهی از خاطرات کوچک که با هم خلق کردیم. لعنت به این مسیر، لعنت به اون رستورانی که جمعه ها مهمونش بودیم و من عاشق سوپهاش بودم، لعنت به بعد از ظهرهای بهاری روزهای جمعه که قدم میزدیم توی کوچه پس کوچه های بولوار، لعنت به اون دامن بلند و جورابهای ضخیم مشکی که لذت پوشیدنش رو حالا با این دامنهای کوتاه و پاهای لخت حس نمیکنم.   لعنت به پراگ،گرامافون، چاپلین، لعنت به اون سمند سفید، لعنت به اون شبی که مجسمه مسیح رو روی آسفالت داغ اتوبان چمران رها کردیم، لعنت به اون حرکت آونگ وار داس و چکش و نسیم خنک شبهای تابستانی اتوبان و شبگردی های سه نفره مون که حک شده در مغزم، روی تک تک اتمهای بدنم تکرار میشه این تصویر لعنتی. آینه ای از تمام دنیای ویران شده ما. شب، اتوبان، سمند سفید با داس و چکش رقصان با نوای موزیک، من روی صندلی عقب که بازوی دو عشق زندگیم که اون جلو نشسته اند رو نوازش میکنم. چقدر بزرگ بود این صحنه. اونقدر عظیم و غیرقابل باور بود که بی همتا و تکرارنشدنی بودنش رو هربار با تمام وجودم حس میکردم و میچشیدم و لذت میبردم...

و لعنت به خردمند، نشر چشمه، نشر رود، لعنت به اون دو تا برج بلند که هربار دیدنش یاد پرویز رو زنده میکنه. اومدم و رفتم و تو چقدر راحت رفتی برای خودت زیر خروارها تل خاک خوابیدی بی انصاف...

پارک خانه هنرمندان صبحها اصلا به سحرانگیزی و لطافت عصرها و شبهاش نیست اما اینجا آخر این سفر کذایی بود و رها شدن در آغوش حمید نازنینم که نگران و هراسان از انفجار بغضم پشت تلفن تا اینجا اومده بود بهترین قسمت این سفر.

چقدر خوبه دیدن آدمهای آشنا...

درد و لذت اون یک هفته با هیچ مقیاسی قابل اندازه گیری نیست. لذت دیدن دوباره بچه ها که پر از شور و اشتیاق کار می کردند، بحث می کردند و می نوشتند و برنامه ریزی می کردند. لذت کشیدن بهمن کوچک توی کافه عمو حسین که بعد رفتن من متولد شده بود و ندیده بودمش، اون گپ فوق العاده با علی رضا که الان یک ماه و خورده ای هست که مهمان سلولهای رنگارنگ بازداشتگاههای رنگارنگ تهران و کرجه، لذت دیدن اینهمه رفیق و رها شدن در این جمع مصمم و سرزنده حتی اگه برای چند دقیقه کوتاه و فراموش کردن همه اون کابوسی که داشت ذره ذره اتفاق می افتاد... خوب بود همه اش، عجیب خوب بود. انگار که هیچ وقت نرفته بودی، انگار که این یک سال هیچ وقت اتفاق نیافتاده بود...

به جز اونی که 13 هزار کیلومتر دورتر داشت همه چیز رو به تاراج میداد تو هم بودی که تونستی برینی به این سرخوشی! تویی که نفهمیدی که جهار روز و یک هفته زمان خیلی طولانی یی نیست برای از دست دادن. نفهمیدی که اینجا تک تک ثانیه ها برای من هم وزن طلا می ارزند. لجاجت هر دومون باعثش شد. اوج افسردگی من و اوج بیرحمی تو از دیدن این افسردگی. میدونی، بعضی وقتها عجیب بی رحم میشی. تشنه حرف زدن بودم باهات، تشنه لمس کردنت، بوسیدنت، رها شدن توی آغوشت و لبریز شدن از تو، نشد، نشد لعنتی. حتی نشد که یک دل سیر نگاهت کنم. یادته اون کابوسهای مداوم من؟ اون هماغوشی های مکرر ناتمام و سادیستی. تبدیل لذت به شکنجه روحی؟ چرا از بین همه رویاهای من این یکی باید تعبیر میشد؟ هیچ وقت اینقدر غریزی و وحشیانه کسی رو نخواسته بودم. هیچ وقت تنم اینقدر غرق تمنا و التماس نشده بود و تو هربار نیمه کاره رها کردی. مشت های منو یادت هست که عاجزانه روی زمین کوبیده می شد؟ خنده های خودت رو چی؟ من یادمه. او تردید آزاردهنده رو یادمه. اون ناتوانی در انتخاب بین جنون و وفاداری. میدونی؟ تو دست آخر بین این دو موندی و انتخاب نکردی و با انتخاب نکردنت همراهی همیشگی سایه تن من تو رویاها و کابوسهات رو به جون خریدی. ملامتت نمی کنم. دیگه ملامتت نمیکنم. میدونم که یک روز به هم میرسیم. روزی که تو هم بتونی به اندازه من مجنون باشی.

و بلاخره شب آخر و اون گریه های هیستریک. میدونستم که بعد از 17 ساعت پرواز چه چیزی در انتظارم خواهد بود. اون تنهایی سیاه رو از همین حالا حس میکردم. ای کاش میشد که برنگردم. فقط کافی بود که نخوام. فقط کافی بود یک کلمه بگم و همه چیز تموم بشه اما نگفتم. انسان به امید زنده است و من ابلهانه هنوز امیدوار بودم که میتونم جلوی فاجعه رو بگیرم.

اما این بازگشت پایان همه چیز بود. سرمای شب زمستانی سیدنی، دوباره توی فرودگاه و مثل همیشه تنها. میدونستم که قرار نیست بیاد اما انسان شاید گاهی وقتها حتی به امید معجزه هم زنده باشه. شبهای زیادی از زندگیم بد بوده، بعضی ها بدتر، بعضی ها غیرقابل تحمل و چندتایی حتی کابوس وار. اما اون شب تنها شب در تمام زندگیم بود که درک کردم بودن توی دوزخ چطور حسی میتونه باشه. در زندگیم خیلی چیزها رو بخشیدم و خیلی چیزها رو هم قطعا بعد از این خواهم بخشید اما اونچه اون شب بر من گذشت رو هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت نمیبخشم. اون شب دست سرد مرگ رو روی گونه هام حس کردم. مثل یک شبح از روی سرم گذشت و رفت و انگار یک تکه از روحم رو هم مکید و با خودش برد. جاش خالی و سرد و سیاهه و میدونم که دیگه "هیچ نیمه ای نمیتونه این نیمه رو تمام کنه"...

چقدر بی رحمانه فهمیدم که "بازگشت من به این شهر نفرین شده بازگشت من به سوی تو نیست." بعد از اون شب دیگه توی اون خانه ارواح نموندم. آواره خانه های دوستان شدم و با تمام قوا چنگ زدم به یک غریبه. در اون اوج بحران عصبیم دیگه برام مهم نبود که بهای این کار رو چه کسانی و چطور خواهند داد. باید میچسبیدم به زندگی. اونقدر سفت و سخت که شبی مثل اون شب جهنمی دیگه هیچ وقت تکرار نشه.

خونه رو خالی کردم. تقریبا همه چیز رو جز وسایل شخصیم همونجا رها کردم. همه اشیایی که بار سنگین خاطرات روشون سنگینی میکرد. همه اشیایی که در اون چهارماه انتظار با یک دنیا شادی و امید خریده شده بودند. همه رو گذاشتم و گذشتم. شب اولی که توی آفیس خوابیدم سخت بود اما بعدش دیگه عادت کردم. یک هفته تمام  شبگرد راهروهای دانشگاه و مهمون کاناپه کوچک اتاق بودم و تو تا شب آخر که این قوطی کبریت 3 در 3 متر خالی رو اجاره کردم نفهمیدی که چه اتفاقی افتاده. به این آخرین ذره غرورم احتیاج داشتم برای روی پا ایستادن و نشکستن.

و ای کاش که این اتفاق آخر نمی افتاد. ای کاش که مجالی بود برای ایستادن و نفس گرفتن اما این ماراتن سه ماهه در نهایت ضربه نهایی خودش رو زد و بیرحمانه به سمت خط پایان هلم داد. یک سال، دقیقا یکسال بعد از روزی که آغوشش رو برای ساختن یک آینده طلایی برای هر دومون رها کردم و راهی این سرزمین عجایب شدم داستان عملا به انتها رسید. من شهرزاد قصه گو بودم، اولدوز داستان های صمد، دخترک کولی خیابانهای تهران و معشوقه شبهای پر از موسیقی و دود سیگار و رفاقتهای ناب. اما سرزمین عجایب به آلیس نیاز داشت نه به این سودازده متوهم و آلیس...و آلیس... در نهایت این فانتزی 5هفته دیگه به پایان خوش خودش میرسه. شاید اغراق باشه اما کمابیش مثل همه افسانه های دیگه: و آنها تا ابد به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند... 

اون کسی که اون شب پشت خط تلفن بهت التماس کرد من نبودم، کسی که داشت توی نیمه شب این شهر نفرین شده سرد توی خیابون ضجه می کشید هم من نبودم. اون فریادها که دردش هنوز توی گوشته هم مال من نبود. کسی که تا دم دمهای صبح توی خیابونهای خالی حیران و درمانده راه رفت و اشک ریخت هم من نبودم. اولدوز داستانهای صمد بود و دخترک کولی خیابانهای تهران که اون شب از خط پایان گذشت. تموم کرد و تموم شد...


روایت درد آسون نیست. برهنه شدن در مقابل دیگران هم. اما شرح هر آنچه گذشته در مقابل تلاش برای نقد و بازبینی اون آسونتر از یک بازی بچه گانه به نظر میرسه. شاکی بودن بهترین راه رها شدن از درده. تلاش برای متهم کردن دیگران هم. اما برای خودآزاری مثل من این ها فقط در کوتاه مدت جوابگو هستند. در نهایت زمان رودررو شدن با خودم و اون صداقت محض و سرد و برنده که برای دیدن و درک حقایق لازمه خیلی زود میرسه. زمان بازبینی نشانه های فرود از اوج، درک لزوم تغییر و اجتناب ناپذیر بودنش و قبول اینکه من، ما سعی خودمون رو کردیم. همه سعی خودمون رو کردیم تا گذشته رو به حال و آینده پیوند بزنیم و اگر این اتفاق نیافتاد در نهایت امر کسی مقصر نیست. پویایی زندگی اگر نوید خوش اتفاقات خوشایند زندگی ماست میتونه در عین حال همه چیز رو برخلاف میل و ارده ما هم رقم بزنه و ایستادن در مقابل این پویایی و حرکت رو به جلو یک خودکشی احساسی و اجتماعی به تمام معنی یه. کاری که من نه میخوام و نه میتونم که انجام بدم. زمان، زمان اون چیزی هست که بهش احتیاج دارم و یک باور عمیق به اینکه دیالکتیکی که در کتابها درست به نظر میرسه، دیالکتیکی که در مقیاس های بزرگ تاریخ جوامع بشری صدق میکنه لاجرم باید در زندگی شخصی آدمها هم درست باشه و قابل اعمال کردن وگرنه فاتحه خیلی چیزها خونده است...و  چقدر سخته رسیدن به درجه ای از خودآگاهی که بتونی از مرز باریک سیاهی ین به سفیدی یانگ عبور کنی و ققنوس وار دوباره از خاکستر خودت متولد بشی. چقدر سخت به نظر میرسه...

این سوگنامه مرثیه ای برای یک رویای از دست رفته نیست بلکه سرودیه برای به یاد سپردن لحظات زیبای گذشته و شاید روزنه امیدی برای گذر از همه این اتفاقات و در نهایت مارشی به سمت آینده ای که من هنوز عجیب بهش خوشبینم.

اون کافه توی قلب استپ های برف گرفته روسیه رو یادته؟ آخرش هم تو رفتی و گم شدی توی سپیدی برف اما می ارزید. به اون رقص جادویی همراه با نوای آندانته آرووپارت و گرمای دستها و نفست می ارزید. تو منو زنده کردی و رفتی. نوید رهایی من، عشق ازلی و ابدی همه زندگیم. شاکی نیستم، چطور میتونم که باشم! فقط باید قبول کنم که موسیقی به پایان رسیده و نور زرد چراغ نفتی خاموش شده. باید درهای بسته کافه و یک بار دیگه رها شدنش در قلب استپ های روسیه رو باور کنم و امیدوار باشم به دیگرانی به اندازه ما خوش شانس و سمج که بتونند راه این کلبه کوچک رو پیدا کنند و رقص و داستان خودشون رو توش خلق کنند. دیگرانی که قطعا وجود دارند. باید وجود داشته باشند...

نه این نوشته به هیچ وجه مرثیه ای برای یک رویا نیست...


دردکده

آدمها میان و میرن. رنگها و لباسها و قیافه های متفاوت.توی کافه فرودگاه ابوظبی نشستم و دارم تماشاشون میکنم. سفیدها، زردها، سیاهها. یه زن پلیس عرب با یونیفرم و مقنعه مشکی، یکی از مهماندارهای خط هوایی الاتحاد با اون آرایشهای غلیظشون که اعصابم رو خورد میکنه، چند تا پسر جوون عرب که دارن با گوشیهاشون بازی میکنند. مرد سفیدپوست میز بغلی که هر از گاهی سرش رو از روی آی پدش بلند میکنه و دید میزنه، مادرهای خسته که بچه های خسته تر از خودشون رو دنبالشون می کشند و پدرهایی که با ساکها و چمدونها همراهیشون میکنند. کلی آدم تنها مثل خودم که پشت کتابها و ام پی تری پلیرها و لپ تابهاشون قایم شدند، میزهایی مک دونالد که هنوز نیمه خالیه، مغازه های دیوتی فری با اون قیمتهای نجومیشون و و و....

مردم با عجله عبور میکنند با پاسپورتهای رنگارنگشون و کارتهای پرواز در دست و نگاهی به تابلوهای فودگاه به دنبال گیت خروجی.

اینجا آدم رو یاد شازده کوچولو میندازه وقتی سوزنبان قطار بهش میگه هیچ کسی نمیدونه که مردمی که اینقدر عجله دارند پی چی میگردند و اینکه هیچ کسی از جایی که هست راضی نیست.

و من با خودم فکر میکنم که من توی این آمدن و رفتن های مداوم پی چی می گردم. ۱۴ ساعت پرواز کردم. ۷ ساعت باید اینجا منتظر باشم تا دوباره راه بیفتم و تهران پیاده بشم. دارم به وطن برمیگردم. به خونه و خیلی غریبه این حس که انگار شادی بازگشت جایی درونم گم شده. از وقتی که بلیطم رو گرفتم دارم به این قضیه فکر میکنم که بازگشت به چی؟ کجا؟ و مهم تر از همه چرا؟ چیزی که من رو به این یک تکه خاک آشنا پیوند میزنه چیه؟ به دلبستگی هام فکر میکنم. به خانواده ای که مدتها پیش از اینکه واقعا برم ترکشون کرده بودم. به دوستان قدیمی ام که هر بار با عوض شدن نگاهم به زندگی مجبور به رها کردنشون شدم. به رفقای تهرانم که ترس روبرو شدن باهاشون به شادی دیدار دوباره شون غلبه میکنه. ترس از تغییر کردن انسانهای آشنا و از هم پاشیده شدن جمعهای قدیمی. کوچ بعضی ها، دلسردی و رها کردن بعضی های دیگه، اضافه شدن آدمها و مکانها و فازهای جدید که نمیشناسیشون و ترس از درک نکردن و درک نشدن. دارم از جایی برمیگردم که فضاش فرسنگها دوره از حال و هوای ایران و میترسم که تلاشم برای روایت اتفاقاتی که افتاده و تغییراتی که کردم به همون شکلی تعبیر بشه که تجربه های اکثر کسانی که از سرزمینهای به ظاهر آزاد برمیگردند میشه. اون سرزنش آزاردهنده که وادار به سکوتت میکنه چون ادعا میکنه که عدم حضور فیزیکیت توی این دردکده حق هر اظهار نظری رو ازت میگیره حتی اگر بهترین سالهای عمرت رو توش به باد داده باشی....

میترسم...از یک همچین قضاوتی عمیقا وحشت دارم....

دخترها و پسرهای کوچک و بزرگ موبلوند با شادی از جلوم عبور میکنند و من با حیرت فکر میکنم که چرا حجم اندوه و تجربه های دردناک ما باید اونقدر بزرگ و سنگین باشه که هیچ وقت نتونی ازش رها بشی. فقط دوساعت پرواز از اینجا و یک دنیای دیگه. دنیای ترس، اندوه، حسرت، مبارزه، زندان، مرگ...

و دوباره با خودم فکر میکنم که بازگشت به کجا و برای چی؟

غریبه ام. همیشه بودم. توی وطن خودم بیشتر از همه جا. با خودم فکر میکنم چه چیزی هنوز وابسته ام میکنه به این گوشه نفرین شده دنیا. چه چیزی جز آدمهای توسری خورده مچاله شده ای که توی شلوغی خیابونهای دودزده به دنبال لقمه نانی سالهای زندگیشون رو تک تک پژمرده می کنند. آدمهای آشنا، آدمهای گم شده توی دود سیگار کافه های اطراف دانشگاه تهران که راه خیابان رو توی کتابها و فیلمها و روایتها و تفسیرها جستجو میکنند. آدمهای له شده محله های پایین شهر، بچه های کار که هنوز میتونند خوابهای رنگی ببینند. انسانهای ماشینی شده ای که زیر چرخهای سرمایه هنوز زنده اند، بچه مدرسه هایی که از چرخ گوشتهای عظیم نظام آموزشی که بیرحمانه دنبال طعمه میگرده فرار میکنند. مردها، زنها، بچه ها... آدمهایی که تلاش برای فراموش کردنشون به نابودی خودت منجر میشه چون مجموع زندگیها و رنجهای اونها قسمت عظیمی از گذشته و حال و آینده خودت رو میسازه. کافیه که سعی کنی فراموششون کنی تا به فاک بری!

با خودم فکر میکنم که آواره کشورهای مختلف دنیا شدم تا  شاید بتونم اون نیروی عظیمی که رنجهای جدا جدای انسانها رو به هم ربط میده رو بیشتر درک کنم و شاید بتونم بفهمم که چطور میشه این حجم بزرگ درد رو به مبارزه تبدیل کرد. تلاش برای درک پروسه عظیمی که آدمها رو به هم پیوند میده و لحظات طلایی تاریخ رو رقم میزنه.

و این زندگی کولی وار اینچنینی باعث میشه که تضاد عجیب غربت و جهان وطنی بتونه درونت رشد کنه و در هم ادغام بشه. تضادی که حاصل سنتزش مجموع زندگی تو رو میسازه. مجموع هستیت، عقایدت، ایده هات، احساساتت و در نهایت مسیر عملی زندگیت.

آدمها با عجله عبور میکنند. هنوز سه ساعت به پرواز مونده و من بعد از مدتها دل آشوبه احساس راحتی میکنم. احساس خالی شدن از همه ترسها و تردیدهام و شادی بازگشت که آروم آروم درونم جوانه میزنه...