پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

به همین سادگی

دلیل قاطعی نبود برای میلادم

خدایی غنوده در غیاب پدر

روضه ی سکوت مادر

و من مسیح نبودم

انفعال بره ای در انتظار ذبح

نه صلب مصلوب تنی دست و پای بسته بر صلیب ستم

من از عدم

از امکان ناهشیار آزادی زاده شدم

و تنم معلول از جبر هیچ علتی نبود


تصمیم خاصی نداشتم برای به روز شدن در روز تولدم. در واقع....این شعر وسوسه ام کرد.

کسانی که باید بدونند میدونند شاعرش کیه...

همین

تنت

حجم است این

بدیهی ترین فریاد ماده

که زیر سایه ی کرخت شب

در نگاه تاریک من

تعبیر نمی شود

و تن تو

آه آه

با آن مجاری تنگش

و دهانی بسته

که زبانی آغاز شود

و هر عروج من آهیست

و هر هبوط من آه

شیارواره تنگ تنت


اروتیکه

میدونم

شاعرش هم می دونست و زیرش نوشته بود: لحن اروتیک هم گاهی لذت بخش میشه به هر حال!

منم همین رو میگم اینبار...

بازهم شعر

با تو ممکن می شود انگار
تعلیق جهان
چشم گشوده ام انگار و
هستی برهنه است
از جامه ی زمان
تجسمی
و تجسدی
تو
اتفاق می افتی
با تمام کمال غیر ممکن دستهایت
هنوز
با عشق دیرآشنای همیشه ات

من تر از من

تمام دستهای توست

سهم من از احساس

تمام نگاه توست

سهم من از روز

...٬ این همه کیمیای حضور توست

که

کلمه را به شعر قادر می کند


* به جای سه نقطه نام هر کسی رو که دوست دارید زمزمه کنید.

تو از دریچه ی من

و زندگی برجاست

با تعمد خشک جهان به حضور

با تمایل تصویر رو به سمت وجود

با این همه رنگ

این همه نور

زندگی مجازی موجز و پرمعنا

تمدید مجالی برای دوست داشتن

تعویق تداوم دوست داشته شدن

گستره ی هستیست به اندازه ی فرصت نگاه 

.......... 

وقتی که جای کسی که نیست هستی 

یا وقتی که درست جای کسی که هستی نیستی 

داری نوعی زندگی رو تمرین میکنی از جایی که پایان تو و شروع دیگریه، و حالا این من نیستم که این سطور رو مینویسم و در عین حال این سوژه ی نویسنده حتی منتر از منه، ذره ای از تو در منه که باعث میشه بنویسم برای اون ذره ای از من که در توه و باعث میشه دوست داشته باشم، نه، عاشقت باشم. 

این یه دیالوگه که در قالب مونولوگ ارائه میشه. این یه تلاش یه یقین فراموش شده است ، یقینی که به من میگه لحظات رو میشه تا ابد زندگی کرد.