پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

دردکده

آدمها میان و میرن. رنگها و لباسها و قیافه های متفاوت.توی کافه فرودگاه ابوظبی نشستم و دارم تماشاشون میکنم. سفیدها، زردها، سیاهها. یه زن پلیس عرب با یونیفرم و مقنعه مشکی، یکی از مهماندارهای خط هوایی الاتحاد با اون آرایشهای غلیظشون که اعصابم رو خورد میکنه، چند تا پسر جوون عرب که دارن با گوشیهاشون بازی میکنند. مرد سفیدپوست میز بغلی که هر از گاهی سرش رو از روی آی پدش بلند میکنه و دید میزنه، مادرهای خسته که بچه های خسته تر از خودشون رو دنبالشون می کشند و پدرهایی که با ساکها و چمدونها همراهیشون میکنند. کلی آدم تنها مثل خودم که پشت کتابها و ام پی تری پلیرها و لپ تابهاشون قایم شدند، میزهایی مک دونالد که هنوز نیمه خالیه، مغازه های دیوتی فری با اون قیمتهای نجومیشون و و و....

مردم با عجله عبور میکنند با پاسپورتهای رنگارنگشون و کارتهای پرواز در دست و نگاهی به تابلوهای فودگاه به دنبال گیت خروجی.

اینجا آدم رو یاد شازده کوچولو میندازه وقتی سوزنبان قطار بهش میگه هیچ کسی نمیدونه که مردمی که اینقدر عجله دارند پی چی میگردند و اینکه هیچ کسی از جایی که هست راضی نیست.

و من با خودم فکر میکنم که من توی این آمدن و رفتن های مداوم پی چی می گردم. ۱۴ ساعت پرواز کردم. ۷ ساعت باید اینجا منتظر باشم تا دوباره راه بیفتم و تهران پیاده بشم. دارم به وطن برمیگردم. به خونه و خیلی غریبه این حس که انگار شادی بازگشت جایی درونم گم شده. از وقتی که بلیطم رو گرفتم دارم به این قضیه فکر میکنم که بازگشت به چی؟ کجا؟ و مهم تر از همه چرا؟ چیزی که من رو به این یک تکه خاک آشنا پیوند میزنه چیه؟ به دلبستگی هام فکر میکنم. به خانواده ای که مدتها پیش از اینکه واقعا برم ترکشون کرده بودم. به دوستان قدیمی ام که هر بار با عوض شدن نگاهم به زندگی مجبور به رها کردنشون شدم. به رفقای تهرانم که ترس روبرو شدن باهاشون به شادی دیدار دوباره شون غلبه میکنه. ترس از تغییر کردن انسانهای آشنا و از هم پاشیده شدن جمعهای قدیمی. کوچ بعضی ها، دلسردی و رها کردن بعضی های دیگه، اضافه شدن آدمها و مکانها و فازهای جدید که نمیشناسیشون و ترس از درک نکردن و درک نشدن. دارم از جایی برمیگردم که فضاش فرسنگها دوره از حال و هوای ایران و میترسم که تلاشم برای روایت اتفاقاتی که افتاده و تغییراتی که کردم به همون شکلی تعبیر بشه که تجربه های اکثر کسانی که از سرزمینهای به ظاهر آزاد برمیگردند میشه. اون سرزنش آزاردهنده که وادار به سکوتت میکنه چون ادعا میکنه که عدم حضور فیزیکیت توی این دردکده حق هر اظهار نظری رو ازت میگیره حتی اگر بهترین سالهای عمرت رو توش به باد داده باشی....

میترسم...از یک همچین قضاوتی عمیقا وحشت دارم....

دخترها و پسرهای کوچک و بزرگ موبلوند با شادی از جلوم عبور میکنند و من با حیرت فکر میکنم که چرا حجم اندوه و تجربه های دردناک ما باید اونقدر بزرگ و سنگین باشه که هیچ وقت نتونی ازش رها بشی. فقط دوساعت پرواز از اینجا و یک دنیای دیگه. دنیای ترس، اندوه، حسرت، مبارزه، زندان، مرگ...

و دوباره با خودم فکر میکنم که بازگشت به کجا و برای چی؟

غریبه ام. همیشه بودم. توی وطن خودم بیشتر از همه جا. با خودم فکر میکنم چه چیزی هنوز وابسته ام میکنه به این گوشه نفرین شده دنیا. چه چیزی جز آدمهای توسری خورده مچاله شده ای که توی شلوغی خیابونهای دودزده به دنبال لقمه نانی سالهای زندگیشون رو تک تک پژمرده می کنند. آدمهای آشنا، آدمهای گم شده توی دود سیگار کافه های اطراف دانشگاه تهران که راه خیابان رو توی کتابها و فیلمها و روایتها و تفسیرها جستجو میکنند. آدمهای له شده محله های پایین شهر، بچه های کار که هنوز میتونند خوابهای رنگی ببینند. انسانهای ماشینی شده ای که زیر چرخهای سرمایه هنوز زنده اند، بچه مدرسه هایی که از چرخ گوشتهای عظیم نظام آموزشی که بیرحمانه دنبال طعمه میگرده فرار میکنند. مردها، زنها، بچه ها... آدمهایی که تلاش برای فراموش کردنشون به نابودی خودت منجر میشه چون مجموع زندگیها و رنجهای اونها قسمت عظیمی از گذشته و حال و آینده خودت رو میسازه. کافیه که سعی کنی فراموششون کنی تا به فاک بری!

با خودم فکر میکنم که آواره کشورهای مختلف دنیا شدم تا  شاید بتونم اون نیروی عظیمی که رنجهای جدا جدای انسانها رو به هم ربط میده رو بیشتر درک کنم و شاید بتونم بفهمم که چطور میشه این حجم بزرگ درد رو به مبارزه تبدیل کرد. تلاش برای درک پروسه عظیمی که آدمها رو به هم پیوند میده و لحظات طلایی تاریخ رو رقم میزنه.

و این زندگی کولی وار اینچنینی باعث میشه که تضاد عجیب غربت و جهان وطنی بتونه درونت رشد کنه و در هم ادغام بشه. تضادی که حاصل سنتزش مجموع زندگی تو رو میسازه. مجموع هستیت، عقایدت، ایده هات، احساساتت و در نهایت مسیر عملی زندگیت.

آدمها با عجله عبور میکنند. هنوز سه ساعت به پرواز مونده و من بعد از مدتها دل آشوبه احساس راحتی میکنم. احساس خالی شدن از همه ترسها و تردیدهام و شادی بازگشت که آروم آروم درونم جوانه میزنه...