پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

پرواز شامگاهی درناها

تنها آن کس که کارد می کشد اسحاق را بدست می آورد.

توهم یا حقیقت؟


زخمهای من هنوز بسته نشده بود. تو زخم باز رو نشتر زدی. قبول! خونین و مالینش کردی. قبول! اما انصاف نبود نمک زدن به زخم باز و خونالود! انصاف نبود.

نمیتونم توضیح بدم که چرا این اتفاق افتاد! دلیل واقعیش اونقدر غیر منطقی و اونقدر عجیبه که حتی خودم هم نمیتونم باورش کنم و مشکل هم همینجاست چون اگر ایمانم به این دلیل کامل بود در ترک کردنت حتی یک لحظه هم درنگ نمیکردم همان طور که اگر به یقین برسم که اشتباه میکنم در بازگشت یک ثانیه هم تامل نمی کنم. مشکل من تو نیستی! خودمم!

اگر بگم جنس درد من از جنس درد دیگران نیست باور نمیکنی. باور نکردی! شک من به تو نیست. مادی نیست. اخلاقی نیست. جسمی نیست. حتی خودمم نمیفهمم چرا باید این کار را بکنم. باور میکنی هنوز خودم هم واقعا نفهمیدم که چرا باید ترکت کنم!! میدونی مثل یه شب تاریکه. شب تاریک روح. تو روی یک فلات ایستادی. همراه با عزیزترین کسی که برات وجود داره. یه جاده از روی فلات تا بالای کوه کشیده شده و تو فقط و فقط به بالا و بالاتر رفتن فکر میکنی. همه چیز به نظر عالی میرسه. غرق در لذتی از بودنت و بودن اون وجود نازنین در کنارت ولی بدون اینکه بفهممی کم کم به لبه یک پرتگاه نزدیک میشی. نزدیک شدنت به پرتگاخ حرف امروز و دیروز نیست. سالها با خاطره مبهمی از اون پرتگاه زندگی کردی. رویاش رو دید! در خیالت تصورش کردی. خاطره ای گنگ از جایی که نمیدونی کجاست اما میدونی که وجود داره. تا اینکه یک روزی یک تلنگر، یک عقاب، یک سنگریزه باعث میشه که بلغزی و درست در لحظه ای که داری میافتی دست مهربانت دستت رو میگیره  همه زندگیت اون دسته. امیدهات. آینده ات، آرزوهای طلاییت، زندگیت. میفهمی؟ همه زندگیت. میدونی که به هیچ قیمتی نباید اون دست رو ول کنی. اون پایین ته پرتگاه رو نمیبینی. شبه. یه شب تاریک نمیدونی چه چیزی در انتظارته. همین وحشت از ناشناخته هاست که باعث میشه دستش رو محکمتر بگیری ولی یک ندای باطنی، نمیدونم شاید همون فردی که تلنگر زده بده، یا اون عقاب یا حتی اون سنگریزه بهت میگه: دستش رو ول کن!!!میگه نترس! اون پرتگاه واقعی نیست. فقط زاییده توهم توئه. مثل همون فلات! مثل اون آرزوهای دور و دراز آینده. اون ندا بهت میگه اون کوهی که میخوایید ازش بالا برید فقط چند قدم زیر پاتون دووم میاره. اون کوه، اون جاده با اون دورنمای فریبنده اش فقط یه دروغ شیرینه. قدم توش بگذاری چند قدم نرفته زیر پاتون خالی میشه و برای همیشه می افتید توی پرتگاهی که این بار واقعیه! هر دو تون میافتید! نترس! این دست رو ول کن! و تو یه نگاه به زیر پات می اندازی و یک نگاه به کوه و جاده و دستی که عاشقانه گرفتدت و اعتماد نمیکنی به ندای درون و اعتماد نمیکنی به اون دست. نه بالا میایی نه رها میکنی. همونجا وسط آسمون و زمین معلق میمونی. به آینده زیبایی که با عزیزترینت ساخته بودی فکر میکنی. به اون زندگی آروم و شیرین و ساده. عشق، تلاش، بچه، به دست آوردنها و از دست دادنها، با هم بودن بای همیشه، سختی ها و رنجها....آینده ای که ساده بود و شیرین و گرم و دوست داشتنی. هروقت تصمیم میگری بالا بیایی و بری به سمت اون کوه و اون جاده و اون آینده، اون ندا در درونت میغره: میل خودته! این انتخاب خودته! انتخاب آگاهانه خودت. تو مسئول جنایتی هستی که آگاهانه در حق خودت و طرف مقابلت مرتکب شدی. الان دیگه میدونی. میدونی ماهیت اون کوه چیه! برو! هیچ اجباری بر هیچ کاری نیست. من میتونم سالهای سال به انتظار بازگشت دوباره ات بشینم. هیچ عجله ای ندارم. من هزاران سال میتونم صبر کنم تا تو دوباره بیایی نزدیک این پرتگاه و سقوط کنی و این داستان دوباره تکرار بشه. هیچ عجله ای در کار نیست. برو و من رو فراموش کن. این انتخاب خودته و مسئولیتش تماما با خودته.

و گاهی تصمیم میگیری که رها کنی. اعتماد کنی به چیزی که حتی وجودش برای خودت هم واقعی و اثبات شده نیست چه برسه به دیگران! اون پایین هیچ چیز معلوم نیست. پیچیده در شولای مه و تاریکی. عمیق. سرد. بی نهایت سرد. اما ندا بهت میگه اینها همه اش توهمه. بیا پایین تا ببینی چه خبره. یک دنیا نور. یک دنیا آزادی. رهایی از رنج برای همیشه. پیدا کردن خودت. فقط جسارت داشته باش و اون دست رو رها کن. هم خودت و هم طرف مقابل رو آزار نده. تو میتونی. سخت نیست. احساس گناه نکن. با رها کردن اون دست داری عشق واقعیت رو به اون فرد ثابت میکنی. این پایین یه اقیانوسه. یک اقیانوس آبی و طلایی و تو اگر رها بشی مثل یک قطره سقوط میکنی در این دریای بی انتها. نترس من همیشه این پایین آماده در آغوش گرفتن توام!

....باد تندی میوزه و وجودم که نصفش در دستان توئه و نصفش در چنگ دره میلرزه. تو رها نمیکنی و من رها نمی کنم. تو خسته ای از نگه داشتن من و من خسته ام از غوطه ور شدن در فضای خالی بین آسمان و زمین. اما رها نمیکنی و منم رها نمیکنم... اون پایین اقیانوس آبی –طلاییه یا زمین خشک و سخت؟ نوره یا ظلمت؟ گرماست یا زمهریر؟ و اون کوه آینده! حقیقته یا توهم؟ آرامشه یا عذاب؟ عشقه یا پشیمانی؟ رضایته یا افسوس؟

واقعیت و توهم و بهشت و شیطان و ماده و خدا و روح و نور و سرما و سقوط و ترس و....همه چیز چنان درهم پیچیده شده که...

تو بگو! به کی اعتماد کنم؟ به چی؟

دیگه نای معلق موندن رو ندارم

 

۱۹ بهمن!

میدونی

اون لباس آبی خیلی بهت میاد!
با اون دکمه های درخشانش

و اون علامت کوچک پرواز

...

مهم نیست که آینده چی میشه یا چی باید بشه

مهم اینه که همین الان بزرگترین آرزوم دیدن دوباره توئه توی اون لباس آبی

مهم اینه که همین الان دلم برات تنگ شده

...

از سه نقطه بدم میاد...علامت حرفهایی هست که نباید زده بشه یا نمیتونه زده بشه.

علامت اشکهاییه که باید در خلوت ریخته بشه

علامت بغضهایی هست که نباید بشکنه

ادامه نمیدم

سه نقطه... (تو بخون D.D)


ستاره آبی

هر آنچه اراده توست جاری شود....



به جای "تو" هرچیزی که دوست داشتید بذارید! خدا، قدرت درون، طبیعت، تقدیر....اصلا چه فرقی میکنه!