-
ما هیچ، ما نگاه
شنبه 11 آبان 1398 17:54
این نوشته تاریخ دقیق نداره. توی چند ماه آخرکارم توی نورت فیس نوشته امش. توی اون روزهایی که هر روز صبح توی راه که می رفتم سرکار آرزو می کردم که بمیرم و نرسم به اون فروشگاه لعنتی. حتی چند بار واقعا وسوسه شده بودم که چشمهایم را ببندم و تا وسط خیابان را آهسته قدم بزنم. اما نکردم، کارد به استخوانم نرسیده بود لابد یا رسیده...
-
همین طوری الکی ییهویی
سهشنبه 23 مهر 1398 15:59
خب همش دو سال و دو ماه شده از آخرین باری که اینجا نوشتم. دو سال و دوماه خیلی زیاد نیست. توی این مدت شاید بیشتر از تعداد انگشتای یک دست به یاد اینجا نیافتادم. اینجا هم شده بخشی از واقعیت شماره ۱ که بازگشت بهش تا وقتی در واقعیت شماره ۲ زندگی میکنم یه جور تابو محسوب میشه که فقط هر از گاهی و اونم در مواقع اورژانسی باید که...
-
Spiral out. Keep going
چهارشنبه 7 تیر 1396 18:49
جگرگوشه هفت برگ من خاصیت فراوان داره . یکی از کارکردهایش که من به طرز مریض گونه ای عاشقش هستم افزایش عجیب و غریب توانایی در خودروان کاوی یه. گاهی وقتها کلید گمشده خیلی از رفتارها و کارهای خودم را در طی یک فاز صاعقه وار خودآگاهی روی وید پیدا می کنم. بدی قضیه اینه که معمولا این کلید فردای شب روشنگری گم میشه. برای من، به...
-
برای Sham
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 18:23
می پرسد کمک لازم دارم؟ نمی دانم کلید توی قفل نمی چرخد یا من زورم به در کانتینر بازیافت زباله نمی رسد. با خوشرویی دریچه را باز می کند و من مشغول کار می شوم. مردی هست چهل و چند ساله با لباس فلورسانت کارگری و پوستی تیره و گندمگون که مشغول تخلیه میوه های تازه از کامیون بزرگ حمل بار و دور ریختن سبزیجات فاسد شده چند روز پیش...
-
پرواز شامگاهی درناها
پنجشنبه 2 مهر 1394 02:40
مثل مرور خاطراتی بود که هیچ وقت اتفاق نیافتاده. حس آشنای بازگشت به گذشته ای که زندگی نشده. مثل احساس شور و شیرین به یاد آوردن گنگ ترین خاطرات کودکی از لابه لای تصویرهای مبهم ذهنی. من تلاشی نکردم برای چنین بازگشت عظیمی. روح من هم از این نمایشنامه که آن روز آفتابی پرده به پرده جلوی چشمانم اجرا شد خبر نداشت. پلان اول توی...
-
تهران، دیگر نمی شناسمت
یکشنبه 22 شهریور 1394 02:24
تهران! این بار دیگر یقین دارم که تو سالها پیش با آخرین خداحافظی ها و آخرین اشکها برای من تمام شده بودی. این بار بعد از اینهمه سال، بازگشت من، اگر بتوان اسم بازگشت روی آن گذاشت نه به سمت حجم عظیم خاطرات گذشته و نه رو به آینده که سفری بود در لحظه. در همین حالای زندگی و برای همین دلیل ساده است که دیگر نمی شناسمت. بودن در...
-
روزهای بیهوده
یکشنبه 20 مهر 1393 10:01
اینکه کوبانی سقوط می کند یا نه مهم تر از بازی خرگوشهای جنوب با بولداگهای غرب سیدنی نیست. دولت کریمه استرالیا در یورشهای آنتی ترور خودش اعضای یک گروهک تروریستی مسلمان را در شهرهای مختلف دستگیر کرد. یک شمشیر ذولفقار دکوری همراه با چند زن و کودک دستبند زده کل نتایج این مبارزه قهرمانانه برضد داعش در استرالیا بودند. ما در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 19:58
ساعت 1:18 صبحه. Before Sunrise و Before Sunset را دیدم و الان که دارم Before Midnight را دانلود می کنم تنم یخ کرده از ترس! اگر گذشته و حال زندگی یک نفر در دو سری از یک تریلوژی نمایش داده بشه، اگر آدمی تجسم عینی خودش را ببینه که در شخصیت یک کاراکتر فیلم متبلور میشه و شکل می گیره چه تضمینی وجود داره که قسمت سوم آینده...
-
و تو هیچ وقت نخواهی فهمید
پنجشنبه 4 اردیبهشت 1393 10:40
یادم نمی آد آخری باری که واقعا چیزی نوشتم کی و برای کی و چی بوده اما میدونم که مدتها از روش گذشته. زمانی بود که کلمات میجوشید و سرریز می شد اما حالا که مینشینم پای کامیوتر، کیبورد هی به من زل میزنه و من هی به کیبورد زل میزنم و دست آخر همیشه منم که کم میارم و میرم سراغ اینترنت و فیبسوک و لایک و "عالی بود" ها...
-
اودیپ
چهارشنبه 27 آذر 1392 09:08
دور شدن، فرار، این زندگی دوگانه هیچ کدام راه گریز نیست. برای آزادی باید که پدرکش بود.
-
اعترافات
سهشنبه 29 مرداد 1392 16:09
آدمها هیچ وقت از سرخط شروع نمی کنند. حتی وقتی که متولد می شوند هم سر خط نیستند. ای کاش که توهم تولد با لوحهای سفید واقعیت داشت اما اون گناه نخستین روی روح تک تک ماها سنگینی میکنه. اون هبوط. کدهای درج شده بر روی کلافهای درهم پیچیده حیات ما... آدمها فقط ادامه میدهند. از حادثه ای به حادثه ای. راه گریزی از گذشته نیست....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 اسفند 1391 05:04
لعنت به این منی که نمی نویسه لعنت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 دی 1391 21:10
رفت...
-
خداحافظ ایکاروس
جمعه 1 دی 1391 18:47
دارم The Fountain کلینت منسل رو گوش میدم. صدای ویولن توی گوشم میپیچه. چقدر این آهنگ متفاوته با Requiem for a dream . آرامشی که درونم رو پر میکننه اما اونقدر شکننده به نظر میرسه که حتی از فکر کردن بهش هراس دارم. شمردن روزهات. زندگی کردن روز به روزش. به امید فردا، فردایی که هنوز هست. نرفته. اینجاست و وصل میکنه من رو به...
-
خانه
پنجشنبه 13 مهر 1391 19:48
بودن و فقط و فقط بودن آدمها فوق العاده اند. حتی وقتی سه نفری با هم حرف میزنند و تو نصف بیشتر حرفها را نمیفهمی و میخندند و تو هم میخندی. بی هیچ دلیلی برای خندیدن. بی هیچ دلیلی. لم دادی روی مبل و Porcupine Tree گوش میدی. Lazarus و یادآوری خاطراتی نه چندان دور. خاطراتی که آزاردهندگیش عجیب با احساس آرامشی که این آهنگ بهت...
-
.
سهشنبه 7 شهریور 1391 20:25
نقطه سر خط راهی به جز اینم نیست از اسفند 87 تا شهریور 91 ... 7 کلمه ای که بعد از 4 سال عینا تکرار می شوند. تغییر تنها در کیفیت ماجراست و اینکه کلمات اینبار سرخ رنگند و شاید این بزرگترین و ارزشمندترین چیزی باشه که میشه به دست آوردنش را در این چرخه تکرار 4 ساله ادعا کنم. همین.
-
چکه های مداوم
پنجشنبه 2 شهریور 1391 19:57
آناتما، مخدر همیشگی من، زخم زننده و التیام دهنده، خودآزاری مداوم لذت بخش این روزهای تاریک A Natural Disaster It's been a long cold winter without you I've been crying on the inside over you Just slipped through my fingers as life turned away It's been a long cold winter since that day It's hard to find Hard to find...
-
مرثیه ای برای یک رویا
سهشنبه 10 مرداد 1391 21:27
باید مرداد باشه الان، 3 ماه میگذره! باورم نمیشه که اینقدر اتفاق توی این سه ماه افتاده باشه اما سکوت اتاق و این تنهایی کذایی بهم یادآوری میکنه که همه چیز واقعا توی این سه ماه اتفاق افتاده. واقعا اتفاق افتاده. بازگشت به ایران در بدترین زمان و به بدترین شکل ممکن شروع شد و به پایان رسید. شادی بازگشت اگر واقعا شادی یی در...
-
دردکده
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1391 10:47
آدمها میان و میرن. رنگها و لباسها و قیافه های متفاوت.توی کافه فرودگاه ابوظبی نشستم و دارم تماشاشون میکنم. سفیدها، زردها، سیاهها. یه زن پلیس عرب با یونیفرم و مقنعه مشکی، یکی از مهماندارهای خط هوایی الاتحاد با اون آرایشهای غلیظشون که اعصابم رو خورد میکنه، چند تا پسر جوون عرب که دارن با گوشیهاشون بازی میکنند. مرد...
-
خیلی دور...خیلی نزدیک
پنجشنبه 24 فروردین 1391 21:02
خونه دریان دیگه نیست. با اون فضای نیمه تاریک و اون بالکنی که میتونستی تهران رو زیر پات ببینی و اون عکسهای قدیمی روی قفسه و اون فیلمهای به دقت چیده شده. جزئیاتی که انگار می بلعیدم تا فراموش نکنم. آخرین لحظات بودن در فضای آشنای اون خونه لعنتی. آخرین لاین ها، اخرین نگاههای سرشار از حسرت لحظات از دست رفته... و اینجا اگر...
-
scattered
سهشنبه 15 فروردین 1391 20:47
لاله عباسی های صورتی و زرد رو که میبینم ناخوداگاه متوقف میشم و زمان و مکان و همه چیز ناگهان فراموش میشه. پرت میشم به گذشته. گذشته ای اونقدر دور که انگار فیلمیه که سالها پیش دیدم و اونقدر قوی و زنده انگار که همین چند ثانیه پیش اتفاق افتاده. مستم و های. ترکیب این دو تا گاهی وقتها چیز عجیبی میشه. رهایی و سبکی مستی و اون...
-
نیمکره جنوبی
دوشنبه 29 اسفند 1390 14:01
و بلاخره امسال توی یکی از روزهای زیبای پاییز که برگها هزار رنگ شدند و هیچ کسی سر هیچ سفره هفت سینی ننشسته و به عقربه های هیچ ساعتی نگاه نمیکنه، ناگهان، بدون هیچ مقدمه ای تحویل میشه این آرزوی به ظاهر محال اسفند 1387 بود که اینطور ناباورانه برآورده شد. ممنونم نیمکره جنوبی!
-
نوش دارو؟
شنبه 13 اسفند 1390 17:11
تلاش میکنم برای مسیح وار زنده کردن کودک چهار ساله ام کودک چهار ساله ام...
-
حقیقت به جای رویا
شنبه 21 آبان 1390 14:44
در این 4 سال اولین بار بود که یک ماه کامل از دست رفت! در نهایت چرخه شکسته شد و چقدر عالیه که بلاخره نظم کذایی این وبلاگ به هم خورد و فوبیای آزاردهنده من برای به روز کردن اینجا حداقل یک بار در هر ماه اونهم به هر قیمتی اینطور از بین رفت... نه اینکه حرفی نباشه برای گفتن که برعکس خروارها خروار کلمه و تجربه نو و بی بدیل...
-
دستها
دوشنبه 14 شهریور 1390 18:24
دستها در هم پیچیده میشه و انگشتها همدیگه رو نوازش میکنند دستها خطرناکند چون عطش ناک میکنند و جسارت می دهند و اگر در ساحل دریا، در تاریکی غروب و مستی کامل روی شنها دراز کشیده باشی دستها در نهایت فقط راه به لبها می برند در اون مکث کوتاه بین تصمیم و عمل، در اون چند ثانیه کوتاه که نگاهمون در هم گره خورده، لبخند میزنم و...
-
پاییز
جمعه 28 مرداد 1390 19:30
فردا تعطیله، هنوز عادت نکرده ام به تعطیلی شنبه و یکشنبه اینجا... دیروقته، دارم پیاده برمیگردم خونه، سوت میزنم و سیگار میکشم... ترسی نیست، دیگه دلهره ای از تاریکی ندارم. خورشید داره میدرخشه، روی چمنهای یکی از تپه های سرسبز سیدنی پارک رها کردم خودم رو، لاکری موسی گوش میدم و مانیفیست مارکس رو میخونم... صدای موسیقی به طور...
-
بازم رزرو
پنجشنبه 27 مرداد 1390 17:32
درست شد یک ماه! به زودی مینویسم به زودی...
-
شروع...دوباره از نو!
دوشنبه 27 تیر 1390 17:54
رسیدم! حس عجیبیه... هزاران کیلومتر دورتر از همه چیزهای آشنا و عجیب تر اینکه حس میکنم غریبه نیستم! دوره جدیدی شروع شده و من با آغوش باز به استقبالش میرم. همین
-
خداحافظ تهران
چهارشنبه 8 تیر 1390 01:48
آخرین نگاهها از پنجره دود گرفته تاکسی مدرس... هفت تیر... کریم خان...خردمند...نشر چشمه...صندلی خالی پارک جلوی کلیسای مریم... دستشویی آدم کشها... اشک... اشک... اشک... سر حافظ و آخرین نگاه به میدون ولیعصر... و در نهایت به سمت راه آهن... بدرود تهران با همه صبحهای منتظر در ایستگاههای بی آر تی و اتوبوس و با همه بعد از...
-
سرزمین کانگوروها
چهارشنبه 4 خرداد 1390 15:32
فقط یه برچسب بر روی یک صفحه از صفحات گذرنامه موجودیتی مستقل به نام ویزا. مستقل از آنچه بر روی اون چسبیده شده. اجازه نفس کشیدن در آزادی به مدت 4 سال! حس غم و شادی هم زمان . . . دارم میرم به سرزمین کانگوروها...