کویر- نقل قول شماره 4
نامه ای به دوستم
من کدامم؟! هرگاه تنها می شوم گروهی خود را بر من میاویزند که منم و من با وحشت و پریشانی و بیگانگی در چهره هریک خیره میشوم و خود را نمی شناسم! نمیدانم کدامم؟ نمیدانم بگویم از اینها من کدامم یا از اینها من کدام است؟ پس آنکه تردید می کند و در میان این "من"ها سراسیمه میگردد و میجوید کیست؟ من همان نیستم؟ اگر آری پس آنکه این من را نیز اکنون نشانم میدهد کیست؟!...باید رها کنم...
انسانها از شنیدن سکوت عاجزند و از این روست که همه آسوده و خوش زندگی میکنند. چقدر نشنیدنها و نشناختن ها و نفهمیدنها است که به این مردم آسایش و خوشبختی بخشیده است!...
نمیدانم آنچه در پس من های نمودین خویش یافته ام همان نیروانا است. آن نیست. اما می دانم که نیروانای نهفته در من همین است که اکنون خود را احساس می کنم؛ چه هرکسی نیروانای خویش را دارد. به شماره هر دلی عشقی هست. (این جمله چقدر آشناست!!)...
برای آنها که به روزمرگی خو کرده اند و با خود ماندگارند، مرگ فاجعه هولناک و شوم زوال است. گم شدن در نیستی است. آنکه آهنگ هجرت از خویش کرده است، با مرگ آغاز میشود. هجرت آغاز شده است و میدانم این آتشی که چنین دیوانه در من سر بر داشته است، نه یک حریق، که آتش کاروان است! آتشی که بر راه می ماند و کاروان میگذرد...
کس دیگری به درون من پا گذاشته است و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است که احساس می کنم دیگر نمی توانم در خود بگنجم. در خود بیارامم. از "بودن" خویش بزرگتر شده ام و این جامه بر من تنگی می کند.
چه خیال انگیز و جانبخش است ((اینجا نبودن))!
ادامه دارد...
سلام
این جمله آشنا میدونید من رو یاد چی انداخت؟
{به تعداد آدمها راه هست برای رسیدن به خدا!}
سلام
بابت قالب زیبای وبلاگت بهت تبریک میگم
سلیقه خوبی داری
چه خیال انگیز و جانبخش است ((اینجا نبودن))!
چه خیال انگیز و جانبخش است ((اینجا نبودن))!
فوق الاده هست
سلام مطلب قشنگی بود!مخصوصا قسمت «در میان من ها سراسیمه میگردد»
به منم یه سر بزن!
برو پاسخه نظرتو بخون!
مرسی اومدی پیشم!
سلام
از تو متشکرم دوست من که می نویسی. چیزهایی را می نویسی که من واقعا دوست دارم بخوانم. آن ۱۵ روزی که بر تو گذشت و چه سخت گذشت ولی گذشت. خواندن نوشته هایت و آموختن از آنچه در آن روزها نوشتی. وقتی که بچه بودم دنبال بهانه می گشتم تا از زیر درس جوری در برم... میگفتم یه ساعت دیگه... از فردا... و فردا هم باز فردا... حالا هم که چقدر دلم می خواهد این راهی که نشان دادی اما جوری دیگر بروم باز تنبل شده ام و فردا ... از فردا ولی فرداهای بزرگسالی ماه به ماه حواله داده می شوند. کاش روزی از همین روزها سفر من آغاز شود. . .
اگه شما فقط ۱۵ روز با جنگیدی من ۳سال میجنگم.
مطالبت خیلی قشنگه.
بهاره عزیز این ۱۵ روز فقط یه نمونه است
یه نمونه از مبارزه من تو همه...
راستی آدرس وبلاگت رو میتونی دوباره وارد کنی؟ باز نمیشه